یه روز خیلی برفی!
دیروز برای اولین بار تنها بودم... کل روزو! تا بابایی بیاد... از پریروز به مامان قشنگ گفتم که نمیخواد بیاد، بلکه یه محک خودمو بزنم، و ذوق اینم داشتم که فرداش و پس فرداش (یعنی امروز و فردا) می ریم خونۀ مامان قشنگ، پس انرژی بیشتری می تونم برای شما بذارم! خلاصه... از اونجایی که قوانین مورفی همیشه و همه جا حاضرن، از شبش شما بد قلقی کردی پسرم! یعنی اینقده توی خواب نق زدی، غر زدی و ما اصلا نفهمیدیم شما چیزیت هست یا نه! آخه فقط صدا داشتی تصویرت آروم بود! شب اصلا در واقع نتونستم بخوابم، خودتم بیشتر از 2 ساعت مستمر نخوابیدی... از صبحش که بابایی رفت دیگه کلا با گریه بلند شدی، هر کاری کردم آروم نمیشدی... فقط می تونستم بهت شیر بدم... هی چشمم به ساعت...