هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

یه روز خیلی برفی!

دیروز برای اولین بار تنها بودم... کل روزو! تا بابایی بیاد... از پریروز به مامان قشنگ گفتم که نمیخواد بیاد، بلکه یه محک خودمو بزنم، و ذوق اینم داشتم که فرداش و پس فرداش (یعنی امروز و فردا) می ریم خونۀ مامان قشنگ، پس انرژی بیشتری می تونم برای شما بذارم! خلاصه... از اونجایی که قوانین مورفی همیشه و همه جا حاضرن، از شبش شما بد قلقی کردی پسرم! یعنی اینقده توی خواب نق زدی، غر زدی و ما اصلا نفهمیدیم شما چیزیت هست یا نه! آخه فقط صدا داشتی تصویرت آروم بود! شب اصلا در واقع نتونستم بخوابم، خودتم بیشتر از 2 ساعت مستمر نخوابیدی... از صبحش که بابایی رفت دیگه کلا با گریه بلند شدی، هر کاری کردم آروم نمیشدی... فقط می تونستم بهت شیر بدم... هی چشمم به ساعت...
15 بهمن 1392

غصتو خوردم مادر!

سلام قند عسلم... الان که بغلت میکنم و سرتو می ذاری روی سینم و آروم میگیری انگار دنیا رو به من میدن... وقتی چشماتو میبندی و یعنی آرامش گرفتی و خوابت برده که دیگه هیچی... این مدت روزای بالا و پایینی داشتیم... سه شنبه صبح با بابایی شمارو آماده کردیم و با ساک بزرگ برای اقامت یک شبه در منزل مامان قشنگ راهی مطب دکتر شدیم... شما همین نشستیم توی ماشین خوابیدی، و من کلی ذوق کردم که ماشین سواری دوست داری... لااقل من و بابایی به مراد گشتولیمون می رسیم اینطوری! بعد توی مطب دکتر هم کم و بیش نق زدی ولی گریه نکردی... دکتر برات آزمایش خون نوشت و گفت چون زردی داشتی باید از نظر کم خونی بررسی بشی... بقیه موارد شما رو هم چک کرد ماشاالله قدت خیلی بل...
11 بهمن 1392

یک ماهگی

عزیزدل مامان و بابا... عشق و نفس ما... یه ماهه شدی گلم... خدا رو هزار بار شکر که شما توی زندگی ما هستی... بی نهایت می خوایمت... خدا حفظت کنه فدات بشم... ...
7 بهمن 1392

چه زود میگذره...

عشق من، نفس من... الان که بعد از کلی دنگ و فنگ، رضایت دادی بخوابی و توی گهوارت آروم گرفتی، و من که منتظرم بابا مهدی بیاد... و مامان قشنگ که به روال هر روز، به غیر از 5شنبه جمعه از صبح میاد و 5 عصر میره، و الان رفته، و و و... و من که غرق خاطرات یه ماه پیشم... که همین روز رفتیم خونه مامان قشنگ اینا... تا مستقر بشیم... برای پس فردا که شما میای به دنیا... آره پسر گلم... یه ماه به همین زودی گذشت! به مامان قشنگ که گفتم، گفت زود نگذشت، فقط چون خیلی درگیر بودی و سرتون گرم، اینطوری حس کردین... ولی واقعا، با اینکه شبا حداکثر خوابی که داشتیم 4 ساعت بوده و کل روز هم بیدار بودیم، اما خیلی زمان سریع رد شده... شما بزرگ شدی... تغییراتتو حس میکنم... دیگ...
5 بهمن 1392

این مدت!

امروز بیست و چهارمین روز زندگی توئه گل من... نازنینم... هیرادم... و من هر لحظه عاشقترت میشم... خدا حفظت کنه... یه سری عکس بدهکارم... روز اول که دنیا اومدی، با یه عالمه پف، همه فک کردن پسرم چقده تپله، ولی خب همه هم می دونن که همۀ نی نی ها روز اول کلی پف دارن... و به تپل تر به نظر رسیدنشون کمک میکنه... ولی همون روز اول با شباهت زیادت به بابات دل منو بردی... بیشتر دوستت داشتم... هر چند از نظر هیچ کس (!) تو هیچ شباهتی به من نداشتی... و این مهم نبود...! خیلی دوستت دارم پسرم، روز دوم وقتی منتظر بودم که برگۀ ترخیصو بهمون بدن خبر اومد که شما کمی زردی داری و باید بمونی! نشستم و های های گریه کردم! همه بهم خندیدن که زردی مگه چی...
30 دی 1392

بهترین روز زندگی من...

حمام می رم... بغضامو می شورم... بغضای از سر شادی... از سر دلتنگ شدن تکونا از همین حالا... مامان موهامو تل می بافه... با هر گره که می زنه من یه دونه آرزو می کنم... لابه لای آرزوهام آرزوهای دوستامم جا می دم... حتی اونا که منو دوست ندارن، شاید! شام می خورم... زودتر از حد معمول... ساعت عمل از ۱۱ می افته به ۷ و نیم... ذوق زده ام، برای زودتر دیدنش...  برای زودتر تموم شدن این دلشورۀ ۹ ماهه! مهربونایی زنگ می زنن و میخوان دلداریم بدن، بعضا آرامش صدامو که می بینن تعجب میکنن... شاید تعجبم داشته باشه اینکه: من اصلا استرس ندارم... به زور و ضرب بابایی و مامان می رم توی جام... هی به ساعت که گذاشتمش روی دیوار روبه رو زل می ...
20 دی 1392

تماشای تو عین آرامشه...

همین از تمام جهان کافیه... همین که کنارت نفس می کشم   هیراد من، گل پسرم نازم، ساعت 8 و بیست دقیقۀ روز شنبه، 7 دی ماه 1392 به روش سزارین و بی حسی اسپاینال در بیمارستان بانک ملی به دنیا اومد... عاشقشم... تمام دنیای من و باباش شده... روز دوم من مرخص شدم، ولی هیراد به علت زردی اجازه ترخیص پیدا نکرد.. گریه های زیادی کردم! ولی تصمیم گرفتم مامان قوی و محکمی باشم! منم موندم بیمارستان... و دیروز دکتر مرخصش کرد خدا رو هزاران بار شکر... فردا باید ویزیت بشه برای چک زردی، و آزمایشات غربالگری نوزادان... خودم بد نیستم، زایمانم عالی بود، اسپاینال روش بسیاری خوبیه... ولی دردهای شکمی بسیااااااااااااااار بدی داشتم! خاطرا...
10 دی 1392

دیگه آخر راهه می دونم

سلام عزیزدلم... این روزا بدجور به آب و آتیش می زنی... که بیای بیرون... مامانم... هیچ کسی بی صبرتر و بی طاقتتر از من نیست که تو رو ببینه... که نگات کنه... زل بزنه بهت و باورش بشه 9 ماه کسی که توی بطن خودش پرورش داده تو بودی... هیچ کس نمی تونه حس منو لمس کنه... حتی بابایی که روزی هزار بار باهات حرف می زنه، تلفنی هم زنگ می زنه تا از طرفش بوست نکنم و سلامشو بهت نرسونم آروم نمی گیره... حتی مامان قشنگ که همۀ دردای خودش یادش رفته و داره هی زحمت می کشه که شما توی خونشون در آرامش باشی... حتی خاله ندا که ذوق بی حد و حصری داره... تازه، هنوز نمی دونه خاله شدن چه لذتی داره... حتی بابا یدی که شوقی که داره برام خیلی قشنگه... حتی دایی مهدی که ...
3 دی 1392

شمارش معکوس...

دیگه شمارش معکوسه عشقم... هر چقدم عقبکی بریم بازم برای من زیاده انگار! هی دارم به لمست نزدیک میشم و هی بیشتر هیجان زده و بی تابم... امروز صبح (حدودای ساعت 5) خیلی منو ترسوندی... اول اینکه کاملا می تونستم ببینمت... یعنی هم سرت معلوم بود کجاست هم بقیۀ اندامت! این که ترس نداره :) بعد فهمیدم قلبت کجاست چون نبض زدنای ریزش از روی شکمم به وضوح معلوم بود... اینم ترس نداره ها... ذوق داره... ولی بعدش که اومدم دراز بکش کمردردای وحشتناکی اومد سراغم! از اونا که میگن مال درد زایمانه... بعد دلمم درد گرفت... اول نگاه به ساعت کردم... بعد دیدم هر از چند گاهی میگیره ول میکنه! گفتم نکنه اینا درد زایمانه... بابایی که بیدار شده بود بهش گفتم... گفت ...
26 آذر 1392