شمارش معکوس...
دیگه شمارش معکوسه عشقم...
هر چقدم عقبکی بریم بازم برای من زیاده انگار! هی دارم به لمست نزدیک میشم و هی بیشتر هیجان زده و بی تابم...
امروز صبح (حدودای ساعت 5) خیلی منو ترسوندی...
اول اینکه کاملا می تونستم ببینمت... یعنی هم سرت معلوم بود کجاست هم بقیۀ اندامت! این که ترس نداره :) بعد فهمیدم قلبت کجاست چون نبض زدنای ریزش از روی شکمم به وضوح معلوم بود... اینم ترس نداره ها... ذوق داره... ولی بعدش که اومدم دراز بکش کمردردای وحشتناکی اومد سراغم! از اونا که میگن مال درد زایمانه... بعد دلمم درد گرفت... اول نگاه به ساعت کردم... بعد دیدم هر از چند گاهی میگیره ول میکنه! گفتم نکنه اینا درد زایمانه... بابایی که بیدار شده بود بهش گفتم... گفت یا حسین! و خندید!! و منم خندیدم چون وحشت نداشت، فقط فکر کلی کار بودم که هنوز انجامشون ندادم... و تصمیم گرفتم دیگه از این به بعد شبا آماده بخوابم... طوری که فک کنم ممکنه شما همون روز صبح دنیا بیای! اینطوری لااقل خیالم خیلی راحتتره... و خب اینم بگم که دردا از بین رفتن و منم تا ساعت 8 داشتم به کارام رسیدگی میکردم... لباسامو که می خوام ببرم خونۀ مامان قشنگ جمع کردم... دوربینو خالی کردم... حالا کلی کار دیگه هم دارم...بعدش تازه خوابیدم...
سه شنبۀ پیش رفتیم سونوگرافی... دوباره روی ماه شمارو دیدیم... خیالمون راحت شد و برگشتیم!
دکتر هم وقت دنیا اومدن شما رو یه روز جلو انداخت... هفتم دی ایشالا... به امید خدا...
جمعه هم رفتیم آتلیه و چند تا عکس گرفتیم...
این ست زنبوری که برای شما بافتم تا تنت کنیم و عکس بگیریم:
اینم پتویی که برات بافتم عشقم:
دیروز تولدم بود عزیزم... تولد سی سالگی من... خیلی توی ذهنم بود که خاص بگذره... ولی خب چون بابا یدی مریض بود امسال نشد که همگی دور هم تولد درست و حسابی بگیریم... مامان قشنگ و خاله ندا لطفشونو مثل همیشه به من تموم کردن و روز جمعه که خونه مامان قشنگ بودیم هدیه های خوشگلمو بهم دادن...
دیروزم بابا مهدی یه کیک خریده بود با شمع سی سالگی، با کلییییییییییییییییی گل نرگس که می دونه من عاشقشم! همیشه دوست داشتم اینقد گل نرگس داشته باشم که وقتی بگیرم بغلم صورتم دیده نشه! خیلی مزه داد بهم...
بعدم با هم سریالایی که دانلود کردیم رو دیدیم (homeland) و چای و کیک و عکس...
تو بهترین هدیه خدا بودی به من امسال عزیزم... به قول یکی از دوستای خوبم، امسال از توی دلم بوسم کردی و این برام لذت بخش ترین اتفاق بود...