هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

یک ماهگی

عزیزدل مامان و بابا... عشق و نفس ما... یه ماهه شدی گلم... خدا رو هزار بار شکر که شما توی زندگی ما هستی... بی نهایت می خوایمت... خدا حفظت کنه فدات بشم... ...
7 بهمن 1392

چه زود میگذره...

عشق من، نفس من... الان که بعد از کلی دنگ و فنگ، رضایت دادی بخوابی و توی گهوارت آروم گرفتی، و من که منتظرم بابا مهدی بیاد... و مامان قشنگ که به روال هر روز، به غیر از 5شنبه جمعه از صبح میاد و 5 عصر میره، و الان رفته، و و و... و من که غرق خاطرات یه ماه پیشم... که همین روز رفتیم خونه مامان قشنگ اینا... تا مستقر بشیم... برای پس فردا که شما میای به دنیا... آره پسر گلم... یه ماه به همین زودی گذشت! به مامان قشنگ که گفتم، گفت زود نگذشت، فقط چون خیلی درگیر بودی و سرتون گرم، اینطوری حس کردین... ولی واقعا، با اینکه شبا حداکثر خوابی که داشتیم 4 ساعت بوده و کل روز هم بیدار بودیم، اما خیلی زمان سریع رد شده... شما بزرگ شدی... تغییراتتو حس میکنم... دیگ...
5 بهمن 1392

این مدت!

امروز بیست و چهارمین روز زندگی توئه گل من... نازنینم... هیرادم... و من هر لحظه عاشقترت میشم... خدا حفظت کنه... یه سری عکس بدهکارم... روز اول که دنیا اومدی، با یه عالمه پف، همه فک کردن پسرم چقده تپله، ولی خب همه هم می دونن که همۀ نی نی ها روز اول کلی پف دارن... و به تپل تر به نظر رسیدنشون کمک میکنه... ولی همون روز اول با شباهت زیادت به بابات دل منو بردی... بیشتر دوستت داشتم... هر چند از نظر هیچ کس (!) تو هیچ شباهتی به من نداشتی... و این مهم نبود...! خیلی دوستت دارم پسرم، روز دوم وقتی منتظر بودم که برگۀ ترخیصو بهمون بدن خبر اومد که شما کمی زردی داری و باید بمونی! نشستم و های های گریه کردم! همه بهم خندیدن که زردی مگه چی...
30 دی 1392
1