عشق من، نفس من... الان که بعد از کلی دنگ و فنگ، رضایت دادی بخوابی و توی گهوارت آروم گرفتی، و من که منتظرم بابا مهدی بیاد... و مامان قشنگ که به روال هر روز، به غیر از 5شنبه جمعه از صبح میاد و 5 عصر میره، و الان رفته، و و و... و من که غرق خاطرات یه ماه پیشم... که همین روز رفتیم خونه مامان قشنگ اینا... تا مستقر بشیم... برای پس فردا که شما میای به دنیا... آره پسر گلم... یه ماه به همین زودی گذشت! به مامان قشنگ که گفتم، گفت زود نگذشت، فقط چون خیلی درگیر بودی و سرتون گرم، اینطوری حس کردین... ولی واقعا، با اینکه شبا حداکثر خوابی که داشتیم 4 ساعت بوده و کل روز هم بیدار بودیم، اما خیلی زمان سریع رد شده... شما بزرگ شدی... تغییراتتو حس میکنم... دیگ...