هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

این مدت!

1392/10/30 18:09
نویسنده : مامان نغمه
657 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بیست و چهارمین روز زندگی توئه گل من... نازنینم... هیرادم...

و من هر لحظه عاشقترت میشم... خدا حفظت کنه...

یه سری عکس بدهکارم...

روز اول که دنیا اومدی، با یه عالمه پف، همه فک کردن پسرم چقده تپله، ولی خب همه هم می دونن که همۀ نی نی ها روز اول کلی پف دارن... و به تپل تر به نظر رسیدنشون کمک میکنه... ولی همون روز اول با شباهت زیادت به بابات دل منو بردی... بیشتر دوستت داشتم... هر چند از نظر هیچ کس (!) تو هیچ شباهتی به من نداشتی... و این مهم نبود...!

خیلی دوستت دارم پسرم، روز دوم وقتی منتظر بودم که برگۀ ترخیصو بهمون بدن خبر اومد که شما کمی زردی داری و باید بمونی! نشستم و های های گریه کردم! همه بهم خندیدن که زردی مگه چیه... ولی من خیلی ناراحت بودم... درصد زردیتو نمی دونستم، ولی اصلا این مهم نبود، نشستیم و فکر کردیم دیدم اگه برم خونه دیوونه میشم، چون من مرخص بودم، و اینطوری قرار شد من یه شب دیگه بمونم بیمارستان تا ایشالا فرداش با شما برگردم خونه... یه عالمه دلهره داشتم که نکنه بازم فردا مرخص نشی... انگار دنیا رو سرم خراب شده بود با زردی شما... و اون لحظه فهمیدم باید مامان محکمتری باشم... مثل اون مامان اتاق بغلی که خواسته بود زایمان طبیعی داشته باشه و به مشکل خورده بود و نی نی مدفوع خودشو خورده بود و سزارین شده بود مامانش، و برای نی نی لوله معده گذاشته بودن... و مامانش خیلی راحت بود...

روز اول بهم یاد دادن چطوری شیر بدم و من هی فکر میکردم شما با هر میک که می زنی شیر میخوری! ولی زهی خیال باطل! خب شیر نداشتم... نوک می می ها هم زخم! شب خاله ندا پیشم موند و بابا مهدی با مامان قشنگ رفت خونشون... اما شب من خیلی درد داشتم، نمی تونستم اصلا بخوابم، و حتی پهلو به پهلو شدن هم برام حکم مرگ داشت، خاله ندا هم که شب قبلش شبکار بود و اصلا نخوابیده بود و در طی روز هم درگیر ما بود طفلی تازه خوابش برده بود، منم اس ام اس زدم به بابایی ببینم بیداره یا نه، که بنده خدا اونم نخوابیده بود! و بعد از نیم ساعت صحبت چت گونه، ازش خواستم بیاد بیمارستان! و مامانم رو هم بیاره! چون شما پیش من بودی و من نمی تونستم هی بلند بشم شما رو بغل کنم و شیر بدم چون گریه میکردی... خلاصه ساعت 5 بود مامان قشنگ و بابا مهدی اومدن... 5 صبح! و شما رو دیگه خاله ندا برده بود بخش نوزادان! چون گرسنت بود منم شیر نداشتم... ملاقاتی هم زیاد می اومد می رفت...

بابا مهدی فرداش که شما مرخص نشدی رفت دنبال اینکه برای من پماد هیدرودرم بخره، قطرۀ شیرافزا بگیره... و چقد این دو تا خوب بودن... هم نوک می می رو درمان می کنه هیدوردرم، و هم باعث شد کم کم من شیردار بشم تا شیرکوچولوی نازم شیر بخوره... اون شب مامان قشنگ پیشم موند... و بابا مهدی بازم رفت خونۀ بابایی من... دردام کمی بهتر شده بود، در حد خیلی کم، بسکه دارو میگرفتم...

روز سوم اما شما مرخص شدی و ما کلی ذوق کردیم... بابایی شناسنامۀ شما رو هم گرفت... و نزدیکای ساعت 2 و 3 بود که من و بابایی و شما و مامان قشنگ و خاله ندا و دایی مهدی رفتیم خونۀ مامان قشنگ اینا... قبلا قرار بود گوسفند بکشیم، ولی به خاطر اینکه نمی دونستم مرخص شدن شما کی هست کنسل شد، رفتیم اونجا و دیگه زندگی ما اونجا شروع شد...

قرار بود شما شیرکمکی بخوری... چون شیرت کامل نبود، سیر نمی شدی، زردی هم باید به این طریق که شما جیش و پی پی کنی دفع بشه! و بهمون گفتن فرداش شما رو ببریم دکتر که ببینه زردیت در چه وضعیه... ضمن اینکه باید شمارو آزمایش غربالگری هم می بردیم...

شما شدیدا دل پیچه گرفتی روز اول... من و بابایی از ترس داشتیم قالب تهی می کردیم! هر چی هم بهمون میگفتن طبیعیه، ما باورمون نمیشد! بابا رفت برات گریپ میکسچر گرفت، ولی من به ذهنم رسید شاید مال شیر کمکی (ببلاک) باشه که اون روز بهت دادیم... زنگ زدیم بیمارستان و گفتن ببلاک رو خیلی از بچه ها دوست ندارن چون مزش خوب نیست... برات آپتامیل 1 گرفتیم و خدا رو شکر اونو دوست داشتی...

روز چهارم بعد از سحر ساعت 5 وقتی به شما شیر دادم چشمم دچار حمله شد بازم... خیلی طول کشید و من ترسیدم و با بابایی با اون بخیه های من و درد دلم، راهی بیمارستان فارابی شدیم! و دکتر اون موقع گفت میگرن هست... و من تقریبا خیالم راحت شد...

روز 5 بود که شما رو بردیم آزمایش غربالگری، آزمایشگاه نیلو... و چون مشترکش بودیم (به خاطر آزمایش غربالگری در بارداری) بهمون تخفیف خوبی هم داد... ولی من اشکام همینطور روون بود که از پای شما خون گرفتن... قرار شد همون روز تا دو ساعت بعدش هم آزمایش بیلی روبین رو که از شما گرفتن بهمون جواب بدن... تصمیم گرفتیم دکتر نبریمت، و منتظر جواب بمونیم اگه خدای نکرده زردی داشتی یا بالا رفته بود عصری ببریمت دکتر... رفتیم بهار و من برای شما لباس سایز صفر خریدم، چون فکر نمی کردیم اصلا نیاز بشه، کم داشتی... با اینکه وزن مناسبی داشتی (3370 کیلوگرم) موقع تولد، ولی سایز صفر هم توی تنت لق می زد... برگشتیم خونه و دل توی دل من نبود که زردی شما چقد شده... تا تلفنی جواب گرفتیم و گفتن 8/9 هست و خاله ندا گفت خدا رو شکر خوبه، زیر 10 فقط نیاز به جیش و پی پی داره!! :))

کم و بیش مهمون میامد... شب که مهمونا رفتن من دیدم شکمم که از بعد از زایمان خارش داشت و فک میکردم مال ترکهای ده روز آخره، و بعدش هم چون شکمبند می بندم قرمز شده، اشاعه پیدا کرده به دستام و سینه هام! به روی خودم نیاوردم ولی صبح دیدم رونهام هم دون دون قرمز داره و می خاره... ترسیدم... به مامان قشنگ و بابا مهدی نشون دادم... مامان اول ترسید گفت وای نکنه سرخکه... و من از دلهره مردم! گفتم خدایا اگه سرخک و این چیزای واگیردار باشه بچمو چیکار کنم؟! نکنه اونم بگیره؟! خلاصه با بابا مهدی سریع راهی بیمارستان پوست رازی شدیم... جمعه بود و تنها به اونجا میشد اکتفا کرد... و دکتر تا دید گفت واااای، واکنش دارویی شدید نشون دادی... به آنتی بیوتیک یا داروی بیهوشی... خلاصه بهم دارو و پماد داد و گفت بیچاره تر هم میشی! البته من از اینکه قرار بود بیچاره بشم اصلا غصه نخوردم، فقط خوشحال شدم که مریض نیستم و به بچم منتقل نمیشه! و داروها هم خواب آور و گفت ممکنه نی نی خواب آلو بشه... داروهارو تصمیم داشتم نخورم! که شما خواب آلو نشی! ولی بابا سرسختانه جلوم وایساد و گفت باید بخوری... و من خوردم... شب و روز می خاریدم!! :)) خیلی سخت بود ولی خدا رو شکر کم کم جواب داد...

ناف شما هی نمی افتاد و من و مامان قشنگ ناراحت بودیم... می خواستیم ببریمت حمام و نمیشد! همش هم نگران بودیم دردت بگیره موقع بغل گرفتن و اینا...

باید برای چکاپ پیش دکتر می بردیمت، و ما دکتر انتخاب کردیم و وقت گرفتیم و من و مامان قشنگ چون بابا سرکار بود با هم شما رو بردیم دکتر... و همه چیتو چک کرد... زردیت هم بهتر شده بود... و بهت قطره مولتی ویتامین داد... روز دوازدهم شما اولین چکاپو داشتی، و قرار شد 18 روز بعد یعنی یه ماهگی هم باز شما رو ببریم...

روز 16 بود... شما نق نق می کردی و من خواستم جای شما رو عوض کنم که یهو دیدم وای نافت افتاده... چنان جیغی زدم که پریدی هوا! و با مامان قشنگ دوتایی کلی شادی کردیم...

روز 18 هم شما رو بردیم حمام... و خیلی از حمام خوشت اومد... عاشق آبی پسرم... و شبش من و بابایی شما رو گذاشتیم پیش مامان قشنگ و بابا یدی و رفتیم هایپر استار که خرید کنیم برای خونمون...

و روز 20 هم من و بابایی عزممونو جزم کردیم و وسایل رو جمع کردیم و راهی خونمون شدیم... با شما... شب اول به هممون سخت گذشت، دلتنگ هم دیگه بودیم، ولی خب چاره نبود... باید می اومدیم که روی پای خودمون بایستیم... از صبحش هم مامان قشنگ کارگر آورده بود خونمون وبرقش انداخته بود...

و امروز بیست و چهارمین روز زندگی شماست... این سه شب هر شب مهمون داشتیم، برای دیدن شما... شب اول عمو سروش و عمو مصطفی اومدن... عمو سروش وسایل آتلیه عکاسیشو هم آورده بود و از شما چند تا عکس خوشگل گرفت... و شب خوبی هم بود... شب دوم عمو مهدی با خاله مریم و خاله فاطمه و نی نی های گلشون هستی و آریاناز (دوستامون) اومدن... و یه ساعت بودن و رفتن... و شب سوم که دیشب باشه زنعمو فاطی و عمو هادی اومدن... خیلی بامزه بود که از بغل گرفتن شما می ترسیدن... و ما یادمون رفته بود انگار، که خودمون هم تا 24 روز پیش همین طور بودیم!

امروز اولین روز کاری بابایی بود از وقتی که اومدیم خونمون... و مامان قشنگ بنده خدا از صبح اومد اینجا و یه ساعت پیش رفت... اومد که به من فشار نیاد... و کلی کمکم بود... خدا الهی تن سلامت بهش بده و برامون حفظش کنه...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

پرتو
30 دی 92 18:33
خدا حفظش کنه براتون این آقا کوچولو رو چقدر با نمکه انشاالله همتون کنار هم سالم و شاد سالیان سال زندگی کنین
مامان نغمه
پاسخ
مرسی گلم همینطور برای شما
آتا
30 دی 92 23:02
عزیزمو زنده باشه این پسر خوشگل و ناز. وای نغمه چقدر خوبه ک داریش. حتی تصور بغل کردنش حس فوق العاده ای به میده دیگه چه برسه به داشتنش. خیلی خیلی ناراحت شدم بابت سختی هایی که کشیدی . خیلی سخته با درد بخیه بخوای دردهای دیگه هم بکشی. خداروشکر که ان روزها گذشتن.خدا مامان قشنگ رو حفظ کنه برای همتون. زنده باشید و سلامت.
مامان نغمه
پاسخ
مرسی دوست گلم... الهی خدا هر وقت اراده کردین یه فرشته خیلی زود بندازه تو بغلتون...
دخملی
1 بهمن 92 8:55
ای جونم که چقدر خوردنیه این شیر کوچولو... چه روزای با مزه ای داری مامان نغمه
مامان نغمه
پاسخ
بامزه بازمه... بامزگیش وقتی زیاده که میخوای بخوابی و شیر کوچولو گریه می کنه و به هیچ رقم اروم نمیشه!! تنها هم هستی ))
فيروزه
1 بهمن 92 11:29
شير كوچولو قدمت پر از خير و شادي باشه ايشالا
مامان نغمه
پاسخ
مرسی دوست جونم
حبه قند
2 بهمن 92 21:16
وای مامانی نغمه عزیزم مبارک باشه مامانی خانوم الهی همیشه تنت سالم باشه و نی نی شیر ما در پناه خدا باشه. عزیزم چقدر سخت بود اون چند روز اول حمله جشمی زردی و پوست اما خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت. انشاله هر روز بهتر تجربه کسب می کنی خداوند مامان قشنگ رو حفظ کنه الهی/
مامان نغمه
پاسخ
مرسی دوست گلم... بله دیگه این سختیا هست و خدا رو شکر که میگذره... الهی زود حبه قند شما زندگیتونو شیرینتر هم بکنه