چه زود میگذره...
عشق من، نفس من...
الان که بعد از کلی دنگ و فنگ، رضایت دادی بخوابی و توی گهوارت آروم گرفتی، و من که منتظرم بابا مهدی بیاد... و مامان قشنگ که به روال هر روز، به غیر از 5شنبه جمعه از صبح میاد و 5 عصر میره، و الان رفته، و و و... و من که غرق خاطرات یه ماه پیشم... که همین روز رفتیم خونه مامان قشنگ اینا... تا مستقر بشیم... برای پس فردا که شما میای به دنیا... آره پسر گلم... یه ماه به همین زودی گذشت! به مامان قشنگ که گفتم، گفت زود نگذشت، فقط چون خیلی درگیر بودی و سرتون گرم، اینطوری حس کردین... ولی واقعا، با اینکه شبا حداکثر خوابی که داشتیم 4 ساعت بوده و کل روز هم بیدار بودیم، اما خیلی زمان سریع رد شده... شما بزرگ شدی... تغییراتتو حس میکنم... دیگه نگاهمون میکنی، یه نگاه متمرکز، و حتی جالب تر اینکه منُ دنبال میکنی... وقتی از کنارت بلند میشم و میرم، همینطور تا جایی که می تونی با نگاهت دنبالم میکنی، وقتی گریه میکنی، تا صدامو می شنوی آروم میشی... اینا به من حس قشنگی میده... گاهی اینقد بهت زل میزنم تا باورم بشه تو پسر منی، بچۀ منی! بچه... آخه من خودم هنوز حس میکنم کوچیکم!
5شنبه شما اولین مهمونیتو رفتی... خونۀ مامان قشنگ!
با بابا مهدی آمادت کردیم، لباس نو بهت پوشوندیم، و کمی بهت شیر دادم و با کلیۀ امکانات و بسم الله عمیق راهی شدیم... تا نشستیم توی ماشین سکسکۀ شما شروع شد، و سکسکه یعنی: گریۀ شما... از سکسکه می ترسی، آخه دلت درد میگیره... گناه داری، همۀ وجودت تکون میخوره... منم شروع کردم برات کلی شعرای من در آوردی خوندم و برای اولین بار با سکسکه گریه نکردی بلکه خوابیدی! فک کنم از ماشین سواری خوشت میاد...
بعد از خوردن یه چای هم راهی شدیم... باید می رفتیم سراغ مغازه ای که مینی واش رو برات خریدیم... آخه اولین بار که زدیم به برق و لباساتو شست و یه دقیقه مونده بود خشک کنش تموم بشه، سوخت!! آره سوخت... کلی حرص خوردیم... زنگ زدم به شمارۀ توی برگۀ گارانتی ولی اصلا شماره موجود نبود... خلاصه رفتیم مغازه ای که خریده بودیم و گفت که برگه ضمانت قدیمی بوده و شماره جدید بهمون داد... و گفت اگه کارمون راه نیفتاد بهشون زنگ بزنیم و یه دستگاه جدید بگیریم... بعدم از اونجا رفتیم سراغ خریدن یه شیشه شیر دیگه... آخه شیشه شیر شما با اینکه مارک خوبیه (ناک) ولی شما اینقد با هیجان می خوری که هر سری پرت میشه گلوت، و من که از این اتفاق خیلی میترسم رو داغون میکنه... برای همین هیچ وقت جرات نمی کردم خودم بهت شیرخشک بدم! و رفتیم بلکه یه شیشه با سر ریزتر بگیریم... و خب نتیجۀ خریدمون شد: شیشه شیر چیکوی جدید که شبیه سینه مادره... و خدا رو شکر این خلی خوبه و خودم باهاش بهت شیر میدم... بعدم با بابا مهدی یه کم قدم زدیم (اطراف جمهوری بودیم) و رفتیم کافه قنادی بامداد... و به روال خیلی قدیم، کافی شاپ بازی کردیم! و قهوه و گلاسه خوردیم با کیک و کلی حرف از خاطره ها و قدیما زدیم... خیلی لازم بود این خلوت دو نفره، هرچند خیلی کم بود...بعدم راهی خونه مامان قشنگ شدیم... و خاله ندا اینا هم بودن...دلمون برای شما لک زده بود عشقم!
این روزا همش به فکر ختنۀ شما هستیم... من که مرتب دارم تحقیق می کنم که چه روشی، چه دکتری خوبه... دو تا دکتر دوستام معرفی کردن، و روش حلقه رو مناسب دونستن، ولی خب من یه طورایی از اینکه حلقه باید مثل ناف بیفته خوشم نمیاد! آخه ناف شما خیلی طول کشید افتاد من همش حس اذیت دارم نسبت به حلقه... حالا بازم صبر میکنیم تا 40 روزگی شما ببینیم خدا چه راهی رو پیش رومون می ذاره...
این عکس هم مال 12 روزگی شماست! وقتی می خواستیم ببریمت چکاپ اول دکتر! و خواستیم لباسی که خودم بافتم رو تنت کنیم، ولی برات بزرگ بود! :) راستی الان می فهمم که یه تغییر دیگم کردی! اون موقع ها (همین چند روز پیش بودا!!) لباس تنت می کردیم بیدار نمیشدی... الان تا میایم دکمۀ لباستو باز کنیم جیغ می زنی... خیلی از اینکار بدت میاد! قربونت بشم...
راستی روز 4شنبه هم یه سری دیگه مهمون داشتیم... مامانی سوسن (مامان بابایی) و عمه مریم و خاله نسترن (خاله بابایی) و خاله سمیرا (خاله بابایی) با خانواده اومدن... البته بعد از شام... شما هم هی نق نق کردی چون شیر می خواستی و خب منم هی تبعید میشدم توی اتاق شما که بهت شیر بدم، تا یه ریزه می خوردی می خوابیدی تا میذاشتمت توی گهواره بلند میشدی... خلاصه به تعداد زیاد باری (!) این اتفاق افتاد...