هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

چه زود میگذره...

1392/11/5 18:54
نویسنده : مامان نغمه
1,327 بازدید
اشتراک گذاری

عشق من، نفس من...

الان که بعد از کلی دنگ و فنگ، رضایت دادی بخوابی و توی گهوارت آروم گرفتی، و من که منتظرم بابا مهدی بیاد... و مامان قشنگ که به روال هر روز، به غیر از 5شنبه جمعه از صبح میاد و 5 عصر میره، و الان رفته، و و و... و من که غرق خاطرات یه ماه پیشم... که همین روز رفتیم خونه مامان قشنگ اینا... تا مستقر بشیم... برای پس فردا که شما میای به دنیا... آره پسر گلم... یه ماه به همین زودی گذشت! به مامان قشنگ که گفتم، گفت زود نگذشت، فقط چون خیلی درگیر بودی و سرتون گرم، اینطوری حس کردین... ولی واقعا، با اینکه شبا حداکثر خوابی که داشتیم 4 ساعت بوده و کل روز هم بیدار بودیم، اما خیلی زمان سریع رد شده... شما بزرگ شدی... تغییراتتو حس میکنم... دیگه نگاهمون میکنی، یه نگاه متمرکز، و حتی جالب تر اینکه منُ دنبال میکنی... وقتی از کنارت بلند میشم و میرم، همینطور تا جایی که می تونی با نگاهت دنبالم میکنی، وقتی گریه میکنی، تا صدامو می شنوی آروم میشی... اینا به من حس قشنگی میده... گاهی اینقد بهت زل میزنم تا باورم بشه تو پسر منی، بچۀ منی! بچه... آخه من خودم هنوز حس میکنم کوچیکم!

5شنبه شما اولین مهمونیتو رفتی... خونۀ مامان قشنگ!

با بابا مهدی آمادت کردیم، لباس نو بهت پوشوندیم، و کمی بهت شیر دادم و با کلیۀ امکانات و بسم الله عمیق راهی شدیم... تا نشستیم توی ماشین سکسکۀ شما شروع شد، و سکسکه یعنی: گریۀ شما... از سکسکه می ترسی، آخه دلت درد میگیره... گناه داری، همۀ وجودت تکون میخوره... منم شروع کردم برات کلی شعرای من در آوردی خوندم و برای اولین بار با سکسکه گریه نکردی بلکه خوابیدی! فک کنم از ماشین سواری خوشت میاد...

بعد از خوردن یه چای هم راهی شدیم... باید می رفتیم سراغ مغازه ای که مینی واش رو برات خریدیم... آخه اولین بار که زدیم به برق و لباساتو شست و یه دقیقه مونده بود خشک کنش تموم بشه، سوخت!! آره سوخت... کلی حرص خوردیم... زنگ زدم به شمارۀ توی برگۀ گارانتی ولی اصلا شماره موجود نبود... خلاصه رفتیم مغازه ای که خریده بودیم و گفت که برگه ضمانت قدیمی بوده و شماره جدید بهمون داد... و گفت اگه کارمون راه نیفتاد بهشون زنگ بزنیم و یه دستگاه جدید بگیریم... بعدم از اونجا رفتیم سراغ خریدن یه شیشه شیر دیگه... آخه شیشه شیر شما با اینکه مارک خوبیه (ناک) ولی شما اینقد با هیجان می خوری که هر سری پرت میشه گلوت، و من که از این اتفاق خیلی میترسم رو داغون میکنه... برای همین هیچ وقت جرات نمی کردم خودم بهت شیرخشک بدم! و رفتیم بلکه یه شیشه با سر ریزتر بگیریم... و خب نتیجۀ خریدمون شد: شیشه شیر چیکوی جدید که شبیه سینه مادره... و خدا رو شکر این خلی خوبه و خودم باهاش بهت شیر میدم... بعدم با بابا مهدی یه کم قدم زدیم (اطراف جمهوری بودیم) و رفتیم کافه قنادی بامداد... و به روال خیلی قدیم، کافی شاپ بازی کردیم! و قهوه و گلاسه خوردیم  با کیک و کلی حرف از خاطره ها و قدیما زدیم... خیلی لازم بود این خلوت دو نفره، هرچند خیلی کم بود...بعدم راهی خونه مامان قشنگ شدیم... و خاله ندا اینا هم بودن...دلمون برای شما لک زده بود عشقم!

این روزا همش به فکر ختنۀ شما هستیم... من که مرتب دارم تحقیق می کنم که چه روشی، چه دکتری خوبه... دو تا دکتر دوستام معرفی کردن، و روش حلقه رو مناسب دونستن، ولی خب من یه طورایی از اینکه حلقه باید مثل ناف بیفته خوشم نمیاد! آخه ناف شما خیلی طول کشید افتاد من همش حس اذیت دارم نسبت به حلقه... حالا بازم صبر میکنیم تا 40 روزگی شما ببینیم خدا چه راهی رو پیش رومون می ذاره...

این عکس هم مال  12 روزگی شماست! وقتی می خواستیم ببریمت چکاپ اول دکتر! و خواستیم لباسی که خودم بافتم رو تنت کنیم، ولی برات بزرگ بود! :) راستی الان می فهمم که یه تغییر دیگم کردی! اون موقع ها (همین چند روز پیش بودا!!) لباس تنت می کردیم بیدار نمیشدی... الان تا میایم دکمۀ لباستو باز کنیم جیغ می زنی... خیلی از اینکار بدت میاد! قربونت بشم...


راستی روز 4شنبه هم یه سری دیگه مهمون داشتیم... مامانی سوسن (مامان بابایی) و عمه مریم و خاله نسترن (خاله بابایی) و خاله سمیرا (خاله بابایی) با خانواده اومدن... البته بعد از شام... شما هم هی نق نق کردی چون شیر می خواستی و خب منم هی تبعید میشدم توی اتاق شما که بهت شیر بدم، تا یه ریزه می خوردی می خوابیدی تا میذاشتمت توی گهواره بلند میشدی... خلاصه به تعداد زیاد باری (!) این اتفاق افتاد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

حبه قند
5 بهمن 92 22:05
شیر کوچولو ما مبارک باشه اولین مهمونی رفتنش. خیلی سخته این روزهای پر مشغله و مهمون داشتن. خیلی خسته میشی حتما. عزیز دلمه این پسرت.ماشین سواری دوست داره. انشاله همیشه خوب و خوش باشید راستی ختنه هم روزگی انجام بده همون حلقه هم خوبه. پسرتو ببوس. من هم باورم نمیشه یه روز مامان بشم و یه نی نی مال من باشه انشاله همیشه لحظه هات ناب باشن.
مامان نغمه
پاسخ
قربون تو عزیزدلم...
آتا
6 بهمن 92 17:23
عزیزم هیراد چقدر ناز خوابیده.دست مامان قشنگ درد نکنه که میان و کمک می کنند. زنده باشند الهیییییییییییییییییییییییییی و همیشه تنشون سالم. خواهر زاده بی نهایت عزیزه مسلما خاله ندا الان روی ابرهاست.
مامان نغمه
پاسخ
سلامت باشی دوست جونم... آره والا خواهرم گاهی از علاقه گریه میکنه
مادرانه
6 بهمن 92 23:59
هیرادم ،پسرقشنگم،خیلی دوست دارم .مامانتم خیلی دوست دارم .تا شما استراحت نکنی مامانم نمی تونه بخوابه تا بهتر بتونه به شما برسه ....اینو یواشکی در گوشش میگما یه وقتا گوش میده ،بعضی وقتاهم بازیگوشی میکنه ...دختر قشنگم یه کم که جون بگیره وسفت بشه همه چی میفته رو روال ....در ضمن روزبروز هوشیارتر میشه خُب................
مامان نغمه
پاسخ
فدای شما بشم من مامان قشنگ
زهرا
7 بهمن 92 11:00
عزیزم ایشالا نی نی زنده باشه وای راست میگی چه زود گذشت این یه ماه...عمرمونه که داره میگذره خب و ایشالا که به بهترین نحو بگذره خیلی کار خوبی کردین دونفره گردش رفتید ...گاهی این گردشها نیازه.دست مامان قشنگ هم درد نکنه که تنهاتون نذاشتن تو این مدت.واقعا برای بزرگ کردن یه بچه نیاز به بزرگتر هست
مامان نغمه
پاسخ
آره دوستم زود میگذره واقعا... خدا سلامتی بده الهی... فدای تو... واقعا لازمه خدا حفظشون کنه
مامی غزل
8 بهمن 92 11:35
وای عسلک کوچولوی من سلام دلبری خوبی امیدوارم حالت خوب باشه من یه 40 روزی نبودم شهریتان خونه مامانم بودم اومدم هم وبلاگت دیدم هم کاکنت ها تو دیدم کلی شا دشدم عزیزم چه قنده عیلی داری ماشالله کدوم بیمارستان بودی لبای ها مثه لباط های طاها می مونه !! طاها 3400 بود با قد 50 سانت عزیزم زامان هم راحت بود و چند روزه برگشتم تهران خونه خودم و تنهایی بچه داری می کنم امیدوارم خدا همه نی نی هارو حفظ کنه خوش به حالت که مامانت پیشته من تنها موندم تهران خدا حفظ کنه مامان قشنگ رو می بوسم هم تو را هم کوچولوی دوست داشتنی را
مامان نغمه
پاسخ
مرسی عزیزم خیلی لطف داری... رسیدنت بخیر... بیمارستان بانک ملی بودم... وزن هیرادم مثل طاها بود، فقط 30 گرم کمتر قدش هم 51... بسلامتی که اومدی خونه خودتون عزیزم ایشالا خدا مامانا رو نگه داره
مامی غزل
9 بهمن 92 11:01
سلام عزیزم طاها 3400 بود وزنش هیراد خیلی نازه ماشالله راشستی شما ختنه اش کردین ؟؟ چند کبلو بودش ؟؟ می خواستم ببینم خوابش الان چطوره کم خوابه یا نه ؟؟
مامان نغمه
پاسخ
لطف داری گلم ناز باشه آقا طاهای گل شما... نه ختنه نکردیم هنوز... خوابش که زیاد نیست، کمه، مگر خیلی شیر بخوره که 2 ساعت بخوابه وگرنه خواب نداره بچم