سرماخوردگی سخت
جونم برات بگه... یهو تب کردی... از اینکه چرا و به چه علت ترسیدم! گفتم شاید کم آب شدی... بهت استامینوفن دادم و شیر و آب... دو سه ساعت بعد باز تب... رفت بالا... استامینوفنه تاریخش گذشته بود بابایی رفت داروخونه که بخره... جمعه بود... منم داشتم از ترس دق میکردم! کلا از تب می ترسم خب... هی پاشویت کردم... بابا اومد... استامینوفن بهت دادم و تصمیم گرفتیم آخر شب بریم خونه مامان قشنگ... نمی تونم تب رو تنها تحمل کنم... بهتره نگم که چی به روزمون اومد... تبت تا 39.5 بالا می رفت... نهایتی هم که پایین می اومد 37.7 بود... اینقد گریه کردم بماند... صبح با بابایی بردیمت پیش دکترت... گفت منتظر بعدش باشیم، یا دونه بریزه یا اسهال... از اونجا که عماد، پسر خاله ...