هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

سرماخوردگی سخت

جونم برات بگه... یهو تب کردی... از اینکه چرا و به چه علت ترسیدم! گفتم شاید کم آب شدی... بهت استامینوفن دادم و شیر و آب... دو سه ساعت بعد باز تب... رفت بالا... استامینوفنه تاریخش گذشته بود بابایی رفت داروخونه که بخره... جمعه بود... منم داشتم از ترس دق میکردم! کلا از تب می ترسم خب... هی پاشویت کردم... بابا اومد... استامینوفن بهت دادم و تصمیم گرفتیم آخر شب بریم خونه مامان قشنگ... نمی تونم تب رو تنها تحمل کنم... بهتره نگم که چی به روزمون اومد... تبت تا 39.5 بالا می رفت... نهایتی هم که پایین می اومد 37.7 بود... اینقد گریه کردم بماند... صبح با بابایی بردیمت پیش دکترت... گفت منتظر بعدش باشیم، یا دونه بریزه یا اسهال... از اونجا که عماد، پسر خاله ...
11 مهر 1393

مراقب خودت باش فرشته من

تا سرمو برمیگردونم می بینم یه روز دیگه هم گذشت... چه تند می رن از پی هم نوزادیهای قشنگ تو عسلم... گاهی با خودم میگم بو بکش نغمه، این روزای برگشت ناپذیرو با عمق دلت بو بکش... عطرشو توی مشامت نگه دار... فردا که مردی شد برای خودش، یادت نره که چقدر حسهای خوب بهت داده... بی منت... بی توقع... تو مادر شدی به خاطر وجود گلش، تو از لحظه لحظه روند رشدش لذت بردی به خاطر بودنش، پس تویی که باید فردا ممنونش باشی... مبادا یادت بره... یادت بره و انتظار چشمای دلتو کور کنه و آفت بیفته توی رابطتون...  من خیلی به این چیزا فکر میکنم... به آینده ای که باید برای پسرم خوش رقم بزنم... اگه عمری داشتم... مامانکم... پسر طلای من... ماشین نازنینمون، ...
24 شهريور 1393

نمایشگاه

سلام عزیزترین پسر دنیا... سلام دوست داشتنی ترین پسربچه دنیا... همش شمارو با این عبارات خطاب میکنم.. بابا هم همینطور... قربون منشت برم آقاترین کوچولوی دنیا... امروز بابایی زود اومد و با هم رفتیم نمایشگاه مادر و کودک و نوزاد... پارسال که رفتیم شما توی دلم بودی و امروز توی کل زندگیم داری نفس میکشی... یه آتلیه بود ازت عکس گرفتن و قرار شد ایمیل کنن... یه غرفه معاینه چشم داشتن و انجام دادیم برات... بی بی انیشتین برات خریدیم... یه سری پوره های میوه و سبزیجات که از ترکیه خریده بودم دیدم ایرانیش هم تولید شده و سریع برات خریدم البته قبلش تست کردیم دوست داشتی و بعد خریدیم... چند تا کتاب... مایع لباسشویی... اینا سهمیه این نمایشگاه بود....
18 شهريور 1393

هشت ماهه شدی نفسم

عزیزدل مامان پسر کوچولوی هشت ماه و 7 روزه ی من... دو هفته از استقرارمون تو خونه جدید گذشت... شب اولش شما نیمه های شب حالت بد شد و بطرز بدی بالا آوردی. بعد ازونم هر یه ربع حالت تهوع ناجور داشتی و عق میزدی. دل تو دلم نبود که چرا... آخرسر رومونو سفت کردیم و به خاله ندا زنگ زدیم و گفت که قطره متوکلوپرامید بهت بدیم و سه تایی رفتیم داروخونه و گرفتیم و شما خوردی... من دیگه خوابم نمیبرد ولی الهی شکر مشکلی نداشتی... با این همه فرداش بردیمت دکتر...  دکتر گفت مسموم شدی... گفت دست آلوده زدی به دهنت... شمام که همش دستت توی دهنته... منم هرچی بشورم کمه...  این مدت همش در تکاپو بودیم... اسبابکشی دست تنها کار خیلی سختیه... یه روز مامان ...
14 شهريور 1393
1