هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

هفته 23

سلام پاپایا جونم! هفتۀ پیش مامان سرش شلوغ بود، کامپیوتر وصل نبود، الانم نیست البته... منو می بخشی دیگه؟ از قد و قواره و طعم موزی شما چیزی اینجا ننوشتم :) جونم برات بگه، آخرین روز نمایشگاه با مامان قشنگ و بابایی راهی شدیم... رفتیم ببینیم ولی دلمون بند شد! و سرویس تخت و کمد و ویترین و لوستر شما سفارش داده شد... مدل لاوین آپادانا... ایشالا تا آخر این ماه میارنش مامانی... خیلی خوشگله... اصلا حسمون غلیظتر شده از وقتی سرویست برامون شکل گرفته... فردای اون روز با بابایی راهی شدیم... یعنی اول نگاه کردیم ببینیم می خوایم رنگ کنیم یا کاغذ... و بازم به این نتیجه رسیدیم که رنگ! و رنگش چی باشه؟ این شد که دنبال رنگ پیکو کالر گشتیم... و یه شعبه فقط ...
13 آبان 1392

هفته 21...

سلام طالبی شیرین من! اولین سفرتو رفتی بسلامتی... گفته بودم یه مامان بابای گشتول داری، ولی خب فرصتش و شرایطش و اینکه اجازۀ دکتر باشه نبود... سه روز و نصفی رفتیم کیش... اولین روز هوا خیلی گرم بود و توی کشتی آکواریوم، کلی عرق ریختیم، البته من بیشتر نگران بابایی بودم... آخه بدجوری داشت آب بدنشو از دست میداد... بعد که برنامۀ کشتی تموم شد توی اسکله حالمون بد شد! یعنی همش حس می کردیم یکی داره ما رو میکشه پایین! منم تپش قلب بدی داشتم... سریع آب میوه و آب معدنی خنک و... تازه اینم بگم من کلی خاکشیر آبلیمو درست کرده بودم و اونا رو هم خورده بودیم... مرکز خرید ونوس نزدیک اسکله بود، گفتیم بریم داخلش بهتر بشیم، بابایی دو قدمم نمی تونست بیاد تا دم...
13 آبان 1392

هفته بیستم...

سلام جناب انبۀ خوردنی من... به برکت انبه شدن شما، منم این هفته دلی از عزا درآوردم! همش فکر میکردم انبه به خاطر خیلی گرم بودنش کلی خطر داره، ولی تحقیق کردم دیدم اونجوریام نیست بابا! می تونم لااقل هر از گاهی بخورم... منم که دلم خیلی شیر انبه، یا انبه بستنی می خواست و همیشه دوست دارم... این شد که دست به کار شدم و شیر انبۀ بسی خوشمزه درست کردم و حسابی کیف کردم... توام قطعا کیف کردی عزیزم... نوش جونت جونم برات بگه که یه مرحله از کارمون جلو افتاد... دکتر برای 10 شهریور سونوی آنومالی که همون غربالگری مرحلۀ دومه رو برای من نوشته بود... از این ورم بی حرف پیش ما میخوایم این هفته بریم سفر، سمتای جنوب، کیش دوست داشتنی... مامان قشنگ هم گف...
13 آبان 1392

هفتۀ نوزدهم...

سلام سلام سیب زمینی خوشمزۀ من... بعضی سایتا میگن شما الان اندازۀ یه سیب زمینی هستی، بعضیا میگن کدو سبز کوچولو! حالا ما چی صداتون کنیم قربان؟! همون نی نی بهتره یا جیزینقیلی که خاله ندا میگه... راستی هفتۀ پیش نرسیدم بنویسم، خیلی کارا داشتم، خسته هم بودم، هفتۀ پیشت یادم رفت بگم که شما یه پیاز درستۀ گنده اسم داشتی! چشم خاله ندا روشن... اگه می دونست پیازی دیگه چی؟ آی بخورمت با کباب و قرمه سبزی... خلاصه دیگه... روزا داره یکی یکی رد میشه... شاید خیلیا بگن قدر این روزا رو بدون، دیگه برنمیگرده، و وقتی نی نی بیاد بیرون می فهمی که باید از لحظه هات استفاده میکردی، ولی آخه چطوری میشه به همه گفت؟ که صبر من ِ صبور هم حدی داره... این صبری که گاهی...
13 آبان 1392

هفتۀ هفدهم...

آووکادوی نازنین من... ببخش که اینقدر دیر نوشتم... می دونم از مامانی که یه روزی خودکار از دستش نمی افتاد بعیده این همه دیر بجنبه برای نوشتن، ولی خب کار و خستگی و تنبلی مامانانه رو هم که اضافه کنی شاید بتونی ببخشیم نه؟ عزیزم این روزا نگرانت بودم... نه نگران ِ نگران... ولی خب یه مدت که از دیدن شما و شنیدن صدای قلبت میگذره اصلا انگار یکی با دست و پا و بیل و کلنگ داره توی دلم رخت میشوره! به روی خودم نمیارم ولی خب این مدلیم دیگه! یه مامان زیادی حساس... بده نه؟ :) دیروز وقت دکتر داشتم... باید ویزیت میشدم ببینه همه چی خوبه... از صبح با مامان قشنگ و خاله ندا و گلشید جونم رفتیم بازار... بگذریم که حال همشونو گرفتم... بسکه هی حالم بد میشد.....
13 آبان 1392

هفته 30

سلام خوشمزه ترین نی نی دنیا! بی معرفتی منو ببخش... نمی دونی که چقده کار سرم ریخته... و نمی دونی که چقده سنگین شدم! اصلا سخته برام جابه جایی! بلند و کوتاه شدن... راه رفتن... هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری بشم! همیشه توی خیالم بود به خاطر سبک وزن بودنم دوران راحتی رو طی کنم اما خودت می فهمی دیگه مامان... که خیلی اذیت میشم از این ور اون ور رفتن... طوری که دیگه محل کارمم ناراحتم میکنه و گفتم که به زور شاید هفته ای یه روز برم سرکار! ایشالا این مدت باقیمونده هم به سلامتی طی بشه من این سختیارو به جون می رخم... هفتۀ پیش رفتیم دکتر... من و بابایی... و صدای قلب شمارو شنیدیم و دکتر هم گفت دو هفتۀ دیگه که برای ویزیت بریم احتمالا برام سونو ب...
13 آبان 1392

هفته 27...

سلام خدمت جناب خوشمزۀ بادمجون اندازۀ من! چیکار کنم هنوزم همین قد و قواره ای خب! تا دو هفته دیگم انگار همین می مونی... بسکه خوشمزه ای... بسکه من و بابایی بادمجون دوست داریم! از چشمم بگم یا نگم؟ خب چندان خوب نیست... همش یه گرد و غبارای سیاه می بینم... دیدش نسبت به قبل تارتره... ولی خب چاره چیه؟ باید آروم باشم... اونم برای من سخته نه!؟ ولی هی تحمل میکنم دیگه... فکر میکنم دیگه نمی تونم بیام سرکار... خیلی سخت شده برام... تمام وقت نشستن پشت کامپیوتر، یه طورایی هم امواج منفی می گیرم اینجا، که خب بیشتر نمی تونم توضیح بدم! برای همین بابایی هم گفت تا اخر ماه برو دیگه نرو... حالا شاید کارامو بیارم خونه انجام بدم... توی خونه هم راه می رم، ...
13 آبان 1392

مهمونی سیسمونی

سلام ماهی کوچولوی شیطون من! چه میکنی با این روزا؟ هفتۀ پیش (دوشنبه ششم آبان) من و بابایی در یه اقدام ناگهانی رفتیم پیش دکتر شاکری و سونو انجام دادم! و صورت ماه شما رو دیدیم... با اینکه سونو معمولی بود ولی اینقد واضح بود که الان راحت می تونم موقع فکر کردن به شما تصورت کنم... به نظرم خیلی کار خوبی کردیم! :) جونم برات بگه که جمعه مهمونی سیسمونی برگزار شد... روز قبلش اول رفتم آرایشگاه و یه صفایی به ابروهام دادم... بعدم راهی خونۀ مامان قشنگ شدم و همین طور که هی روی کاناپه دراز کشیده بودم ناظر کارای ایشون بودم! البته تنها کمکی که کردم رنده کردن سیب زمینیها و تخم مرغها و هم زدن الویه بود! بقیه رو طفلی خود مامان قشنگ درست کرد... ا...
13 آبان 1392

سرهمی بافتنی!

سلام عشق خوردنی من! دیروز با همدیگه رفتیم مهمونی... یه مهمونی که من و تو بودیم و بابایی توی ماشین منتظرمون! خونۀ خاله سمیرا (خالۀ بابایی) مراسم دعا بود... منم خیلی خسته بودم و واقعا نمی تونستم برم، اما خب زشت بود دعوتشونو رد کنم و نرم... تند تند حاضر شدم و راهی شدیم... اوایلش خوب بودم اما کم کم احساس کردم دلم سفت شده! گفتم کار شماست دیگه... اومدیم خونه هم... و امروز صبح به خاله ندا که گفته بودم بپرسه از دکتر دوباره اس ام اس زدم... و اونم موقعی که داشتم مقنعمو سر میکردم از خونه برم بیرون به قصد محل کار، گفت باید خیلی دقیق بشم که این سفت شدنا انقباضه یا شمایی! خب منم نمی تونستم بفهمم! این شد که سریع راهی بیمارستان شدم چون دکترم امروز درما...
20 مهر 1392