هفتۀ هفدهم...
آووکادوی نازنین من... ببخش که اینقدر دیر نوشتم... می دونم از مامانی که یه روزی خودکار از دستش نمی افتاد بعیده این همه دیر بجنبه برای نوشتن، ولی خب کار و خستگی و تنبلی مامانانه رو هم که اضافه کنی شاید بتونی ببخشیم نه؟ عزیزم این روزا نگرانت بودم... نه نگران ِ نگران... ولی خب یه مدت که از دیدن شما و شنیدن صدای قلبت میگذره اصلا انگار یکی با دست و پا و بیل و کلنگ داره توی دلم رخت میشوره! به روی خودم نمیارم ولی خب این مدلیم دیگه! یه مامان زیادی حساس... بده نه؟ :) دیروز وقت دکتر داشتم... باید ویزیت میشدم ببینه همه چی خوبه... از صبح با مامان قشنگ و خاله ندا و گلشید جونم رفتیم بازار... بگذریم که حال همشونو گرفتم... بسکه هی حالم بد میشد.....