هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

هفتۀ هفدهم...

آووکادوی نازنین من... ببخش که اینقدر دیر نوشتم... می دونم از مامانی که یه روزی خودکار از دستش نمی افتاد بعیده این همه دیر بجنبه برای نوشتن، ولی خب کار و خستگی و تنبلی مامانانه رو هم که اضافه کنی شاید بتونی ببخشیم نه؟ عزیزم این روزا نگرانت بودم... نه نگران ِ نگران... ولی خب یه مدت که از دیدن شما و شنیدن صدای قلبت میگذره اصلا انگار یکی با دست و پا و بیل و کلنگ داره توی دلم رخت میشوره! به روی خودم نمیارم ولی خب این مدلیم دیگه! یه مامان زیادی حساس... بده نه؟ :) دیروز وقت دکتر داشتم... باید ویزیت میشدم ببینه همه چی خوبه... از صبح با مامان قشنگ و خاله ندا و گلشید جونم رفتیم بازار... بگذریم که حال همشونو گرفتم... بسکه هی حالم بد میشد.....
13 آبان 1392

هفتۀ شانزدهم...

سلام پرتقال خوردنی من! دیگه الان برای خودت 100 گرم وزن داریا! همینه که شکم منُ داری قلمبه می کنی!شلوارام دیگه اندازه نیستن، بعضی مانتوهامم! :) خدا رو شکر یه کم وزنم داره می ره بالا... هنوز به قبل نرسیدم بازم ولی الان دیگه 58/200 شدم... این خب یعنی خوب دیگه! نه؟! :) یکی دو روز پیش بابایی می گفت از بس عادت کردی یه کم چاق شدی زود وزنتو آوردی پایین نکنه خیال کنی الانم باید همین کارو کنیا! کلی خندیدم دیدم راست میگه ها... همیشه ذهنم درگیر این مساله بوده الان ولی دیگه نباید بهش فکر کنم... باید تلاش کنم شما یه نی نی تپل مپل باشی که دنیا میای... که رونای پات و بازوهات چین بیفته و من لای چیناش از ذوق بمیرم :)) این مدت برای سلامتی شما و خ...
2 مرداد 1392

مامان تنبل!

لیمو شیرازی من... یه مامان تنبلی شدم که نگو! اصلا تو باور خودمم نمی گنجه... دیروز بعد از مدتها بابایی دعوام کرد... دعوا که نه، گفت آخه چرا خودتو اذیت می کنی؟ و وقتی قرار بود بره خونۀ مامان قشنگ و برامون شام بیاره (خب چیکار کنم دیگه، در راستای تنبلی طفلی مامانم همش برامون غذا می پزه!) گفت توام بیا با هم بریم، پیاده هم می ریم... اولش خیلی خواستم بهونه بیارم... بعد دیدم چرا بهونه بیارم؟ یه روزی از آرزوهای کوچیکم این بود که همش بریم قدم بزنیم و راه بریم! برای همین آماده شدم و راه افتادیم... از سمت خونۀ قدیمیمون رد شدیم... از مغازه ها... اون محل... دلم خیلی گرفت... یهو دلم اونجارو خواست... بعد کلی با بابایی حرف زدیم در مورد اینکه خدا کن...
28 تير 1392
1