هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

هفته 30

سلام خوشمزه ترین نی نی دنیا! بی معرفتی منو ببخش... نمی دونی که چقده کار سرم ریخته... و نمی دونی که چقده سنگین شدم! اصلا سخته برام جابه جایی! بلند و کوتاه شدن... راه رفتن... هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری بشم! همیشه توی خیالم بود به خاطر سبک وزن بودنم دوران راحتی رو طی کنم اما خودت می فهمی دیگه مامان... که خیلی اذیت میشم از این ور اون ور رفتن... طوری که دیگه محل کارمم ناراحتم میکنه و گفتم که به زور شاید هفته ای یه روز برم سرکار! ایشالا این مدت باقیمونده هم به سلامتی طی بشه من این سختیارو به جون می رخم... هفتۀ پیش رفتیم دکتر... من و بابایی... و صدای قلب شمارو شنیدیم و دکتر هم گفت دو هفتۀ دیگه که برای ویزیت بریم احتمالا برام سونو ب...
13 آبان 1392

هفته 27...

سلام خدمت جناب خوشمزۀ بادمجون اندازۀ من! چیکار کنم هنوزم همین قد و قواره ای خب! تا دو هفته دیگم انگار همین می مونی... بسکه خوشمزه ای... بسکه من و بابایی بادمجون دوست داریم! از چشمم بگم یا نگم؟ خب چندان خوب نیست... همش یه گرد و غبارای سیاه می بینم... دیدش نسبت به قبل تارتره... ولی خب چاره چیه؟ باید آروم باشم... اونم برای من سخته نه!؟ ولی هی تحمل میکنم دیگه... فکر میکنم دیگه نمی تونم بیام سرکار... خیلی سخت شده برام... تمام وقت نشستن پشت کامپیوتر، یه طورایی هم امواج منفی می گیرم اینجا، که خب بیشتر نمی تونم توضیح بدم! برای همین بابایی هم گفت تا اخر ماه برو دیگه نرو... حالا شاید کارامو بیارم خونه انجام بدم... توی خونه هم راه می رم، ...
13 آبان 1392
1