هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

غصتو خوردم مادر!

1392/11/11 15:54
نویسنده : مامان نغمه
497 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلم...

الان که بغلت میکنم و سرتو می ذاری روی سینم و آروم میگیری انگار دنیا رو به من میدن... وقتی چشماتو میبندی و یعنی آرامش گرفتی و خوابت برده که دیگه هیچی...

این مدت روزای بالا و پایینی داشتیم...

سه شنبه صبح با بابایی شمارو آماده کردیم و با ساک بزرگ برای اقامت یک شبه در منزل مامان قشنگ راهی مطب دکتر شدیم... شما همین نشستیم توی ماشین خوابیدی، و من کلی ذوق کردم که ماشین سواری دوست داری... لااقل من و بابایی به مراد گشتولیمون می رسیم اینطوری! بعد توی مطب دکتر هم کم و بیش نق زدی ولی گریه نکردی... دکتر برات آزمایش خون نوشت و گفت چون زردی داشتی باید از نظر کم خونی بررسی بشی... بقیه موارد شما رو هم چک کرد ماشاالله قدت خیلی بلند شده بود، البته اینو از سرهمی های جوراب دارت فهمیده بودم، ولی وقتی دکتر گفت حداقل ده سانت از بابایی بلندتر میشی کلی خوشمون اومد... رفتیم بیمارستان جم که اونور مطب بود آزمایش خون ازت گرفتن و من مثل ابر بهار گریه کردم.. .آخه نذاشتن بابایی هم داخل پیش شما بمونه و من داشتم دق می کردم... صدای گریت دیوونم می کرد... یه کیسه هم گذاشتن برای شما تا جیش کنی و نمونه ادرار هم بگیرن... ولی به من و بابایی خیلی سخت گذشت، ما بی تجربه، برای اینکه آمادت کنیم کلی اذیت شدیم، و بعدش هم بهت شیرخشک دادم چون شدیدا گریه میکردی... برخلاف همیشه هم جیش نمی کردی که زودتر کارمون تموم بشه بریم! خلاصه این وسط هم پی پی کردی و من باید پوشک شما رو عوض میکردم! چون حاضر نیستی اصلا بیشتر از 5 دقیقه جات کثیف باشه! خلاصه عوض کردن همانا و درامدن کیسه جیش همانا، حالا دل تو دلمون نیست که سریع کیسه رو بذاریم سر جاش که مبادا بعد از این همه وقت یهو جیش کنی و بی فایده باشه! خلاصه تا من کیسه رو سفت کردم، جیش کردی و خیالمون راحت شد... و سریع راهی خونۀ مامان قشنگ شدیم... بعد از ظهر هم رفتیم بیمارستان جواب رو گرفتیم و من با دیدن ستاره ها کلی خودمو باختم، دکتر هم گفت که شما کم خونی شدید داری، و من انگار مرگ ُ جلوی چشمام دیدم... اینقد گریه کردم که حد نداشت... تازه بعد از مدتها تصمیم داشتیم من و بابایی بریم یه مرکز خرید و یه ذره بگردیم... ولی خب اصلا حس و حال برامون نمونده بود... تازه جواب آزمایش رو هم دکتر نداد بهمون تو پروندت نگه داشت، بابایی زرنگی کرد رفت بیمارستان گفت جوابُ گم کردیم و یه المثنی گرفت که به خاله ندا نشون بدیم... خلاصه... هی می خواستم آروم بشم هی نمیشد... به خاله ندا زنگیدم گفت کم خونی زیادیه ولی اصلا غصه نداره... با داروهایی که دکتر داده برطرف میشه و باید قطره ها مرتب مصرف بشه... منم قول دادم اصلا سهل انگاری نکنم... دیگه حس و حال بیرون رفتن و گشتن مراکز خرید نداشتیم، ولی یه سر رفتیم بهار تا برای شما سرهمی گرم بخریم که دیگه پتوپیچت نکنیم... واقعا بعد از دنیا اومدن نی نی هاست که آدم متوجه میشه چیا کم داره، یا چیا لازمه و چیا لازم نیست... من با پتو اسپانیایی با اینکه خیلی خوبه واقعا سختم بود حمل و نقل شما... رفتیم و یه سرهمی از بهار برات خریدیم، هرچند برای الانت بزرگه ولی تا عید لااقل و حتی فروردین هم می تونی بپوشی... حسابی هم محفوظه و بغل گرفتن شما راحت... زیر زمین پاساژ یه کافی شاپ بود... بازم با بابایی رفتیم اونجا نشستیم... من خیلی داغون بودم از نظر روحی، بابایی هم خب خیلی اذیت شده بود... بعد از نیم ساعت، 40 دقیقه راهی خونۀ مامان قشنگ شدیم... خاله ندااینا هم اومده بودن... حال روحیم خیلی بهتر بود... شب اونجا موندیم و فرداش شما رو بردیم حموم و کلی کیف کردی...

چون خاله ندا و بابا یدی می خواستن 5شنبه برن بازار، من از بابایی خواستم یه شب دیگم بمونیم که باهاشون برم بلکه حالم بهتر بشه... و بدین سان، ما یه شب دیگم موندیم! :) طفلی مامان قشنگ...

دیشب هم اومدیم خونمون... ولی نمی دونم حکمتش چیه که شما توی خونۀ مامان قشنگ اینا راحت می خوابی... لااقل بعد از یه ربع شیر خودمو خوردن، یه ساعت می خوابی، ولی توی خونۀ خودمون با زور و بلا یه ربعم نمی خوابی... از همه نظر بررسی کردم هنوز به نتیجه نرسیدم... امیدوارم به زودی توی خونۀ خودمونم آروم آروم و راحت باشی عزیزم...

از خدا می خوام کم خونیت خیلی سریع جبران بشه عزیزم... خیلی فکرم مشغوله...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سونیا مامان آرسان
11 بهمن 92 18:38
سلام مامان نغمه جان غصه نداره عزیز پسر منم همین طوری بو الان خدارو شکر برطرف شده همه چی عزیزم الان هیراد جون فقط روحیه شاد مامانشو میخواد و یه کم رسیدگی بیشتر
مامان نغمه
پاسخ
سلام عزیزم واقعا؟ مرسی از همدردیت خانومی... ایشالا که همیشه تن نی نی شما هم سلامت باشه
حبه قند
11 بهمن 92 23:01
گلم دلم خیلی گرفت واسه هیراد کوچولو اما به خدا توکل کن انشاله درمان تکمیل میشه و خداوند نی نی نازمون رو سالم نگه میداره و بزودی خوب میشه. هیچی بدتر از این نیست که یه مادر مریضی بچه اشو ببینه اما باز هم مقل همیشه به خدا توکل کن. راستی گلم دکتر نگفت علتش چی بوده؟
مامان نغمه
پاسخ
مرسی عزیزم ایشالا چرا، گفت زردی می تونه کمخونی ایجاد کنه
مادرانه
13 بهمن 92 1:50
گلم...اصلن غصه این چیزارو نخور چون اینا تقریبا برا همه بچه ها کموبیش پیش میاد وزودم میگذره ...فدای تو بشم مهم اینه که تو باید اول به خودت برسی تا بتونی به هیرادم برسی....
مامان نغمه
پاسخ
دورت بگردم...