دیگه آخر راهه می دونم
سلام عزیزدلم...
این روزا بدجور به آب و آتیش می زنی... که بیای بیرون...
مامانم...
هیچ کسی بی صبرتر و بی طاقتتر از من نیست که تو رو ببینه... که نگات کنه... زل بزنه بهت و باورش بشه 9 ماه کسی که توی بطن خودش پرورش داده تو بودی... هیچ کس نمی تونه حس منو لمس کنه... حتی بابایی که روزی هزار بار باهات حرف می زنه، تلفنی هم زنگ می زنه تا از طرفش بوست نکنم و سلامشو بهت نرسونم آروم نمی گیره... حتی مامان قشنگ که همۀ دردای خودش یادش رفته و داره هی زحمت می کشه که شما توی خونشون در آرامش باشی... حتی خاله ندا که ذوق بی حد و حصری داره... تازه، هنوز نمی دونه خاله شدن چه لذتی داره... حتی بابا یدی که شوقی که داره برام خیلی قشنگه... حتی دایی مهدی که برای اولین بار داره دایی میشه... حتی مامانی سوسن (مامان بابایی) که هفته ای چند بار بهم زنگ می زنه و نگران حالمه و هی میگه ببخش پسری اذیتت میکنه... میاد بیرون جبران می کنه... حتی بابا علی (بابای بابایی) که این روزا دارن بیشتر خوشحالیشونو نشون میدن... حتی حتی حتی...
هیچ کس مثل من نمی تونه خوشحال باشه... بی صبر باشه... بی قرار باشه... و از همه مهمتر مضطرب...
شبا اصلا نمی تونم بخوابم... نه این ور، نه اون ور، طاق بازم که ممنوعه، نیمه نشسته هم که من خوابم نمی بره... روزا هم که اهل خواب نیستم و بازم بخوام بخوابم همین بساطه...
از دو روز پیشم کمر درد نازنین اضافه شده... یه کمردرد بدجور و ناجور! دل درد هم از دیشب...
قشنگ من... نکنه بخوای زودتر درارو باز کنی؟ نه تو صبوری... به من رفتی مگه نه؟ :)ولی نه، از خدا میخوام صبرت به اندازه ای باشه که هیچ وقت اذیتت نکنه... هیچ وقت فکر نکنی از اینکه صبور بودی آسیب دیدی...
نازنین من... دیگه از پنج شنبه می ریم خونۀ مامان قشنگ... بساطمونو جمع میکنیم و اونجا مستقر میشیم... هرچند بابا مهدی خیلی مایل بود زودتر بریم که من روزا تنها نباشم... هر چند مامان قشنگ خیلی اصرار داشت زودتر بریم که خیالش راحت باشه... ولی من خواستم تا آخرین روزا هم اینجا باشم... توی خونمون... به کارام برسم... اما امروز... امروز دوباره حملۀ چشمی بهم دست داد... خیلی وحشتناکه این اتفاق... اصلا نمی تونم توصیفش کنم... هی با خودم عبارات تاکیدی رو تکرار می کردم... هی میگفتم الان خوب میشه، هیچی نیست نغمه... با بابایی با مامان قشنگ هی حرف زدم که بگذره... خالۀ بابایی هم زنگ زد و چند دقیقه ای حرف زدیم و باعث شد کم کم این مدت بگذره و من راحتتر از این حمله رد بشم... به نظرم دچار میگرن چشمی شدم... بابایی گفت همین شما دنیا بیای می ریم دکتر دنبال کارای چشمم... هی میگه نگران نباش، بهترین دکتر می ریم، لازم باشه خیلی زود عمل می کنی... و من فقط از خدا می خوام چشمام همیشه بتونن شما رو ببینن...
امروز با خودم گفتم کاش 5شنبه بود و رفته بودیم خونۀ مامان قشنگ... و دیگه آخر راه بود و شما هم می اومدی... ولی بهتر که شدم یاد کلی کار افتادم که دارم! و حالا دارم کم کم بهشون رسیدگی می کنم... یکی از اون کارا یخچاله... که 5 دقیقه کار میکنم یه ربع میشینم! نمی تونم که! :)
راستی هفتۀ پیش خانوم دکتر مارو متعجب کرد... مستقیم بهمون گفت که زیرمیزی میگیره! ما هم با خنده ازش رد شدیم... فک کنم فردا که آخرین ویزیتمونه باید زیرمیزی رو تقدیمشون کنیم... اشکالی نداره، به آرامشی که از توی بیمارستان خاله ندا اینا میگیرم می ارزه...
بابایی سرمای بدی خورده... هی داره دارو می خوره که زود خوب بشه، هی میگه برم دکتر و دارو بیشتر بخورم که زودتر این حالاتم بره... می دونی چرا؟ می ترسه تا اومدن شما خوب نشده باشه و نتونه همون اول کار بغلت کنه... خیلی داره غصه می خوره... براش دعا کن زود خوب بشه پسرم...