هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

دیگه آخر راهه می دونم

1392/10/3 14:05
نویسنده : مامان نغمه
354 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدلم...

این روزا بدجور به آب و آتیش می زنی... که بیای بیرون...

مامانم...

هیچ کسی بی صبرتر و بی طاقتتر از من نیست که تو رو ببینه... که نگات کنه... زل بزنه بهت و باورش بشه 9 ماه کسی که توی بطن خودش پرورش داده تو بودی... هیچ کس نمی تونه حس منو لمس کنه... حتی بابایی که روزی هزار بار باهات حرف می زنه، تلفنی هم زنگ می زنه تا از طرفش بوست نکنم و سلامشو بهت نرسونم آروم نمی گیره... حتی مامان قشنگ که همۀ دردای خودش یادش رفته و داره هی زحمت می کشه که شما توی خونشون در آرامش باشی... حتی خاله ندا که ذوق بی حد و حصری داره... تازه، هنوز نمی دونه خاله شدن چه لذتی داره... حتی بابا یدی که شوقی که داره برام خیلی قشنگه... حتی دایی مهدی که برای اولین بار داره دایی میشه... حتی مامانی سوسن (مامان بابایی) که هفته ای چند بار بهم زنگ می زنه و نگران حالمه و هی میگه ببخش پسری اذیتت میکنه... میاد بیرون جبران می کنه... حتی بابا علی (بابای بابایی) که این روزا دارن بیشتر خوشحالیشونو نشون میدن... حتی حتی حتی...

هیچ کس مثل من نمی تونه خوشحال باشه... بی صبر باشه... بی قرار باشه... و از همه مهمتر مضطرب...

شبا اصلا نمی تونم بخوابم... نه این ور، نه اون ور، طاق بازم که ممنوعه، نیمه نشسته هم که من خوابم نمی بره... روزا هم که اهل خواب نیستم و بازم بخوام بخوابم همین بساطه...

از دو روز پیشم کمر درد نازنین اضافه شده... یه کمردرد بدجور و ناجور! دل درد هم از دیشب...

قشنگ من... نکنه بخوای زودتر درارو باز کنی؟ نه تو صبوری... به من رفتی مگه نه؟ :)ولی نه، از خدا میخوام صبرت به اندازه ای باشه که هیچ وقت اذیتت نکنه... هیچ وقت فکر نکنی از اینکه صبور بودی آسیب دیدی...

نازنین من... دیگه از پنج شنبه می ریم خونۀ مامان قشنگ... بساطمونو جمع میکنیم و اونجا مستقر میشیم... هرچند بابا مهدی خیلی مایل بود زودتر بریم که من روزا تنها نباشم... هر چند مامان قشنگ خیلی اصرار داشت زودتر بریم که خیالش راحت باشه... ولی من خواستم تا آخرین روزا هم اینجا باشم... توی خونمون... به کارام برسم... اما امروز... امروز دوباره حملۀ چشمی بهم دست داد... خیلی وحشتناکه این اتفاق... اصلا نمی تونم توصیفش کنم... هی با خودم عبارات تاکیدی رو تکرار می کردم... هی میگفتم الان خوب میشه، هیچی نیست نغمه... با بابایی با مامان قشنگ هی حرف زدم که بگذره... خالۀ بابایی هم زنگ زد و چند دقیقه ای حرف زدیم و باعث شد کم کم این مدت بگذره و من راحتتر از این حمله رد بشم... به نظرم دچار میگرن چشمی شدم... بابایی گفت همین شما دنیا بیای می ریم دکتر دنبال کارای چشمم... هی میگه نگران نباش، بهترین دکتر می ریم، لازم باشه خیلی زود عمل می کنی... و من فقط از خدا می خوام چشمام همیشه بتونن شما رو ببینن...

امروز با خودم گفتم کاش 5شنبه بود و رفته بودیم خونۀ مامان قشنگ... و دیگه آخر راه بود و شما هم می اومدی... ولی بهتر که شدم یاد کلی کار افتادم که دارم! و حالا دارم کم کم بهشون رسیدگی می کنم... یکی از اون کارا یخچاله... که 5 دقیقه کار میکنم یه ربع میشینم! نمی تونم که! :)

راستی هفتۀ پیش خانوم دکتر مارو متعجب کرد... مستقیم بهمون گفت که زیرمیزی میگیره! ما هم با خنده ازش رد شدیم... فک کنم فردا که آخرین ویزیتمونه باید زیرمیزی رو تقدیمشون کنیم... اشکالی نداره، به آرامشی که از توی بیمارستان خاله ندا اینا میگیرم می ارزه...

بابایی سرمای بدی خورده... هی داره دارو می خوره که زود خوب بشه، هی میگه برم دکتر و دارو بیشتر بخورم که زودتر این حالاتم بره... می دونی چرا؟ می ترسه تا اومدن شما خوب نشده باشه و نتونه همون اول کار بغلت کنه... خیلی داره غصه می خوره... براش دعا کن زود خوب بشه پسرم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان ارشیا
3 دی 92 14:13
سلام. به وبلاگ من حتما سر بزن . کلی مدل قشنگ و متنوع دارم واسه اتاق کوچولوی نازت. یادت نره...منتظرم... مدل حلقه های در اتاق نی نی خیلی متنوعه . تو همه رنج قیمتی هم هست. http://namadkadeh.blogsky.com/
فيروزه
3 دی 92 15:36
آتا
3 دی 92 15:43
نغمه نمی دونم باور می کنی یا نه، ولی من امروز از خوندن این پستت گریه کردم. از اینکه چقدر مادر شدن ادم رو صبور و با گذشت می کنه. از اینکه مادرهای ما هم همچین روزهایی رو داشتند، و خیلی چیزهای دیگه که می دونم چیه ولی نمی تونم به زبون بیارمشون. فقط میخوام بدونی از ته ته دلم برات خوشحالم که خدا لایق مادری دونست تورو، خوشحالم از اینکه تمام روزهای سخت و پر استرس گذشت و دیگه چیزی تا اومدن هیراد نگذشته. موقع زایمانت به یاد منم باش.
مامان نغمه
پاسخ
عزیزدل احساساتی من... آره والا همین که آدم بدونه مادرش چی کشیده بسه... قربونت برم عزیزم... حتما حتما حتما
مادرانه
3 دی 92 18:57
دختر قشنگم دیگه داره تموم میشه این روزهای سخت وپسر کوچولوت میآد تو بغلت همه اینا با یه لبخندش یادت میره مثل من،مثل خواهرت ومثل همه ی مامانا...ایکاش حرفمو گوش میکردی از همین امشب میومدی پیشم تا خیال منم راحت باشه...عشقم نگران هیچی نباش ...چشمتم خوب میشه ان شاالله بعداز زایمانت اونم مشکلش رفع میشه خدارو چه دیدی...
مامان نغمه
پاسخ
قربونت برم مامان... آره دیگه... ایشالا توکل به خدا
حبه قند
3 دی 92 20:27
مامان نغمه تو خیلی این روزها اذیت شدی و انشاله هیراد جان آروم تر میشه و سر قول و قراری که گذاشتین میاد. عزیز دلم به امید خدا همه چیز روبراه میشه و تو و گل پسرت زودتر همدیگر رو می بینین. این روزها بخاطر انتظار تو کلافه ای حالا که درد هم داری دیگه بیشتر خداوند برات بهترینها رو بخواد . ای پسریه شیطون سربراه باش مامانی رو اذیت نکن اینجا که جای پشتک پارو زدن نیست.
مامان نغمه
پاسخ
قربونت برم ایشالا شما هم این مدت باقیمونده رو بسلامتی و راحتی طی کنی عزیزم
دریا
4 دی 92 18:52
عزیزم ان شالله به سلامتی گل پسرت رو بغل میکنی و چشماتم هر چه زودتر خوب میشه حس قشنگ مادارانه ات رو با تمام وجودم درک میکنمممممممم
مامان نغمه
پاسخ
مرسی دوستم...
حبه قند
6 دی 92 22:10
فردای خوبی واست آرزو دارم عزیزم نمیدونم امشب خوابت میبره یا نه. اما چقدر میتونه لذت بخش باشه.
مامان نغمه
پاسخ
مرسی دوست جون گلم ایشالا واسه خودت زود برسه
اطلسی
7 دی 92 13:18
آتا
7 دی 92 23:19
تولدت مبارک هیراد جونی
مامان نغمه
پاسخ
مرسی خاله آتا