هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

سفر مشهد

دوشنبه به طرز یهویی قرار شد که چهارشنبه بریم سفر... بریم مشهد... بسکه ما آرزو داشتیم شما رو ببریم پابوس امام رضا و خب به ما نگاه کردن و تندی طلبیده شدیم... البته کمی تا قسمتی التهاب داشتیم... بابایی تا ساعت 6 روز چهارشنبه جلسه داشتن و ما هم بلیطمون 7 و نیم بود! قرار شد من و شما و چمدونا راهی محل کار بابایی بشیم و از اونجا بریم فرودگاه... سخت بود... ولی خب مامان قشنگ و بابا یدی به همراه گلشید جونم اومدن خونۀ ما و چمدونارو برای من آوردن پایین و سوار آژانسمون کردن و راهی شدیم... البته می خواستن تا اونجا بیان ولی من دلیلی ندیدم تو زحمت بیشتر بیفتن... توی آژانس شما رو نشوندم روی صندلی و خودت مشغول بازی با کیف مامان شدی...   ...
9 خرداد 1393

پنج ماهگی...

عزیزترین مامان...     5ماهگیت به سرعت برق و باد اومد و رفت... خیلی منتظر این ماه بودم... ماهی که هفتمین روز مقدسش تولد بابا مهدی گلته... که با پنج ماهگی شما همزمان شده بود... خیلی ناراحت شدم که نتونستم کیک بپزم... اولین ماهی بود که نشد! ولی عوضش یه کیک خریدم برای جفتتون با دو تا شمع... هر چند کیکه با اینکه از قنادی خوبی هم تهیه شده بود اصلا تازه و خوشمزه نبود... بازم خونۀ مامان قشنگ اینا بودیم الهی 120 ساله بشین عشقای زندگی من...     ...
7 خرداد 1393

این مدت...

طی چند وقت اخیر تصمیم گرفتم عصرا هر وقت حوصلشو داشتیم یه دور بریم بیرون با هم... یا با آغوشی یا کالسکه... شما استقبالم کردی از این طرح من اینجام مثل آقاها توی کالسکت، ببخشید مازراتی عزیزت نشستی و همچین با ابهت به همه نگاه میکنی... اینجا رفته بودیم مرکز خدمات که سیم کارت رایتلمو سند بزنیم...     روز پدر وقتی داشتیم می رفتیم دیدن بابابزرگا... حیاط خونمون...     با بابا مهدی که اولین روز پدرش بود (تی شرتی که تن باباییه، هدیۀ شماست  و بابای بابا مهدی... بابایی علی... حیف که خونۀ مامان قشنگ یادمون رفت عکس بگیریم)     قربونت برم که حواست به گله بود...   ...
31 ارديبهشت 1393

شیرۀ بادوم

عزیزدل مامان از امروز برات شیرۀ بادوم شروع کردم... اینو از خاله اعظم دوستم یاد گرفتم، و وقتی گفت که پسرش کوروش (که از خیلی جهات شما دو نفر شباهتتهایی به هم دارین) خیلی دوست داره و تاثیرات مثبتی روش داشته، منم گفتم برای شما درست کنم... از روزی یه بادوم می ریم جلو ببینیم به چند کیلو می رسیم خیلی دوست داشتی مامانی... با دستت قاشقو می گرفتی فدات بشم... نوش جونت...   ...
22 ارديبهشت 1393
1