هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

شش ماهه شدی نفسم...

عزیزدل مامان و بابا... کیک تولد شما این ماه با تاخیر پخته شد، به علت اینکه نمی خواستم بی حالی حاصل از واکسن توی صورتت باشه... روز واکسنت با مامان قشنگ رفتیم بیمارستان... خاله ندا هم بود... وقتی نگاهت میکردم دلم ریش می شد که الان می خواد دردت بیاد... وقتی اولین جیغو زدی بند دلم پاره شد... ریسه رفتی برای اولین بار... و دومین جیغ... و سریع بعد از قطره فلج اطفال بغلت کردم و آرومت کردم... تا عصری تقریبا بیقراری زیادی نداشتی، تب هم... ولی یهو شب چنان تبت رفت بالا و گریه های ممتد و جیغ همراهت شد که داشتم دیوونه میشدم... با پاشویه و دستمال خیس تونستیم تبتو بیاریم پایین فدات بشم... مامان قشنگ اگه این طور وقتا منو آروم نکنه که سر به بیابون می ذا...
9 تير 1393

اول تیر...

مامان ِ سرشلوغتو ببخش باشه؟ قول میدم تا جایی که بتونم چیزی رو از قلم نندازم... اول تیر اومد و رفت پسرم... اول تیر، اول تابستون، روزیه که من مهمترین «بله» زندگیمو به بهترین مرد دنیا گفتم... امسال هشتمین سالگرد عقد من و بابایی بود... وقتی روز قبلش بابا اس ام اس زد که خوشحالم دارمت و یه عشقولانه های دیگه، کلی ذوق کردم... زودتر گفته بود که نکنه فرداش توی جلسات باشه و یادش بره! برام دوست داشتنی بود... شبش بابا گفت بیا یه روز فیلم عروسیمونو ببینیم... بیا عکسامونو ببینیم... من بیشتر ذوق کردم... یادش بخیر من و بابا یه دختر و پسر سادۀ احساساتی شاعر مسلک 22-23 ساله بودیم... و برای رسیدن اون روز همۀ ثانیه ها رو شمرده بودیم... اله...
4 تير 1393

چندین روز اخیر...

گل پسر مامان... این چند مدت خیلی درگیر بودم... 3 روز تعطیلی که بود دلمون میخواست سفر بریم، کلی برنامه داشتیم که فیلم ببینیم، لااقل تهران گردی کنیم، ولی من از روز قبلش مریض شدم و خب خیلی هم بد بود... سرماخوردگی اونم توی این فصل و با داشتن یه کوچولو واقعا اذیت کننده میشه... یه شب و نصفی هم رفتیم خونۀ مامان قشنگ و بندۀ خدا کل کارای شمارو انجام داد که من سمتت نیام... با داشتن ماسک و اینا بازم بغلت نمی کردم و شما متعجب بودی... نمی بوسیدمت و شما یه طوری نگاه میکردی... الهی بگردم دلم غش می رفت ولی نمی خواستم خدای نکرده از من بگیری... یه شب رفتیم هایپر می (حالا راه به راه می ریم اونجا ) یه شبم رفتیم پارک لاله که اینقد تاریک بود شما وسطاش ت...
27 خرداد 1393

سفر مشهد

دوشنبه به طرز یهویی قرار شد که چهارشنبه بریم سفر... بریم مشهد... بسکه ما آرزو داشتیم شما رو ببریم پابوس امام رضا و خب به ما نگاه کردن و تندی طلبیده شدیم... البته کمی تا قسمتی التهاب داشتیم... بابایی تا ساعت 6 روز چهارشنبه جلسه داشتن و ما هم بلیطمون 7 و نیم بود! قرار شد من و شما و چمدونا راهی محل کار بابایی بشیم و از اونجا بریم فرودگاه... سخت بود... ولی خب مامان قشنگ و بابا یدی به همراه گلشید جونم اومدن خونۀ ما و چمدونارو برای من آوردن پایین و سوار آژانسمون کردن و راهی شدیم... البته می خواستن تا اونجا بیان ولی من دلیلی ندیدم تو زحمت بیشتر بیفتن... توی آژانس شما رو نشوندم روی صندلی و خودت مشغول بازی با کیف مامان شدی...   ...
9 خرداد 1393

پنج ماهگی...

عزیزترین مامان...     5ماهگیت به سرعت برق و باد اومد و رفت... خیلی منتظر این ماه بودم... ماهی که هفتمین روز مقدسش تولد بابا مهدی گلته... که با پنج ماهگی شما همزمان شده بود... خیلی ناراحت شدم که نتونستم کیک بپزم... اولین ماهی بود که نشد! ولی عوضش یه کیک خریدم برای جفتتون با دو تا شمع... هر چند کیکه با اینکه از قنادی خوبی هم تهیه شده بود اصلا تازه و خوشمزه نبود... بازم خونۀ مامان قشنگ اینا بودیم الهی 120 ساله بشین عشقای زندگی من...     ...
7 خرداد 1393

این مدت...

طی چند وقت اخیر تصمیم گرفتم عصرا هر وقت حوصلشو داشتیم یه دور بریم بیرون با هم... یا با آغوشی یا کالسکه... شما استقبالم کردی از این طرح من اینجام مثل آقاها توی کالسکت، ببخشید مازراتی عزیزت نشستی و همچین با ابهت به همه نگاه میکنی... اینجا رفته بودیم مرکز خدمات که سیم کارت رایتلمو سند بزنیم...     روز پدر وقتی داشتیم می رفتیم دیدن بابابزرگا... حیاط خونمون...     با بابا مهدی که اولین روز پدرش بود (تی شرتی که تن باباییه، هدیۀ شماست  و بابای بابا مهدی... بابایی علی... حیف که خونۀ مامان قشنگ یادمون رفت عکس بگیریم)     قربونت برم که حواست به گله بود...   ...
31 ارديبهشت 1393

شیرۀ بادوم

عزیزدل مامان از امروز برات شیرۀ بادوم شروع کردم... اینو از خاله اعظم دوستم یاد گرفتم، و وقتی گفت که پسرش کوروش (که از خیلی جهات شما دو نفر شباهتتهایی به هم دارین) خیلی دوست داره و تاثیرات مثبتی روش داشته، منم گفتم برای شما درست کنم... از روزی یه بادوم می ریم جلو ببینیم به چند کیلو می رسیم خیلی دوست داشتی مامانی... با دستت قاشقو می گرفتی فدات بشم... نوش جونت...   ...
22 ارديبهشت 1393

هفتمین بیست اردیبهشت...

یه بیست اردیبهشت دیگه... پارسال خونۀ مامان بودیم... 6 روز بود فهمیده بودیم یه نقطه داره مرکز ثقل زندگی ما میشه... مثل هر سال لباس عروسمو پوشیده بودم و جفتمون به شما اشاره کردیم..     و امسالم همین اتفاق افتاد... و این بار شما رو توی بغلمون گرفتیم... هفتمین بیست اردیبهشت... شما توی آغوش ما... همسر گلم، مهربونم... از اینکه کنار تو هستم و ثمرۀ عشقمون داره روز به روز بزرگتر میشه خوشحالم...   ...
20 ارديبهشت 1393

یکسال گذشت

پارسال بود... همین روز... پارسال بود همین روز و من بعد از ساعت کاری جلوی داروخونه وایستادم... نه، واینستادم! بلکه از اتوبوس پیاده شدم و همین خواستم از جلوی داروخونه رد بشم مهدی زنگ زد... مهدی زنگ و گفت خوبی؟ گفتم پهلوم خیلی درد میکنه... گفتم پهلوم خیلی درد میکنه و گفت بیا یه بی بی بخر! خندیدم و تا خندم تموم نشده گفت محض خنده خب... منم محض خنده رفتم توی داروخونه و گفتم بهترین بی بی چک رو بدین! گرفتم و اومدم بیرون... خب حقم داشتم وقتی سه روز پیشش آزمایش خونم منفی بود... اومدم خونه و محض خنده بی بی چک رو امتحان کردم و تا بخوام دستامو بشورم نگاه که بهش انداختم دو تا خط موازی به شدت برام شکلک درآوردن... دو خط موازی قبل از اینکه ف...
14 ارديبهشت 1393