هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

یه روز خیلی برفی!

1392/11/15 9:55
نویسنده : مامان نغمه
674 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز برای اولین بار تنها بودم... کل روزو! تا بابایی بیاد...

از پریروز به مامان قشنگ گفتم که نمیخواد بیاد، بلکه یه محک خودمو بزنم، و ذوق اینم داشتم که فرداش و پس فرداش (یعنی امروز و فردا) می ریم خونۀ مامان قشنگ، پس انرژی بیشتری می تونم برای شما بذارم! خلاصه... از اونجایی که قوانین مورفی همیشه و همه جا حاضرن، از شبش شما بد قلقی کردی پسرم! یعنی اینقده توی خواب نق زدی، غر زدی و ما اصلا نفهمیدیم شما چیزیت هست یا نه! آخه فقط صدا داشتی تصویرت آروم بود! شب اصلا در واقع نتونستم بخوابم، خودتم بیشتر از 2 ساعت مستمر نخوابیدی... از صبحش که بابایی رفت دیگه کلا با گریه بلند شدی، هر کاری کردم آروم نمیشدی... فقط می تونستم بهت شیر بدم... هی چشمم به ساعت بود که وای چرا نمی ره جلو! دیگه چه جوری بگم که میخواستم زار زار بشینم گریه کنم، چون برخلاف همیشه بودی، چون لب به شیرخشکت نمی زدی، منم دیگه شیر نداشتم، باید صبر می کردیم باز درست بشه دیگه نیشخند تا نزدیکای ساعت 2 گفتم سعی میکنم اگه گریه هم کردی بهت شیر ندم تا گرسنه تر باشی بلکه شیرخشکتو بخوری... و قبلش هم بهت پستونک دادم و این ترفند موثر واقع شد و به خاطر گرسنه بودنت شیرخشکو راحت خوردی و من کلی خوشحال شدم، چون هر دو تا شیشه شیرتو امتحان کردم مطمئن بودم طعم شیرخشک داره اذیتت می کنه نه شیشه ها... طفلی مامان قشنگ هی میگفت بیام، منم میگفتم نه، می خواستم هر سختی ای هست بالاخره از پیش رو برش دارم، و خب بنده خداها می خواستن مراسم ختم دخترخالۀ بابایدی هم برن... بعد از شیر خوردن یه کم بیدار بودی و نق زدی ولی کم کم خوابت برد منم کنارت دراز کشیدم و خوابیدم، نه، بیهوش شدم! و وقتی چشم باز کردم به خیالم چند ساعت گذشته، ولی فقط 40 دقیقه خوابیده بودم، و 5 دقیقه بیشتر از بیداری من نمیگذشت که شما هم بیدار شدی! با هم مسالمت آمیز زندگی کردیم! بازم ساعت 5 بهت شیرخشک دادم و یه ربع بعدش خوابیدی... کلی ذوق داشتم که شیر خوردی، آخه درسته من از شیر خودم به شما می دم ولی نمی دونم چه قد می خوری که، برای همین دلواپسم همش که کم نباشه... توی این مدتم آب ماهیچه داشتیم گرمش کردم از ترسم خوردم که شیر داشته باشم!

شما اجازه نمی دی پیشبند برات ببندم، و خب شیر می ریزه روی لباست، دستمال کاغذی هم که می ذارم زود کلتو تکون میدی که بیفته! الانم یاد گرفتی با دستت می زنی! ولی من این بار دستاتو محکم گرفتم و تا آخر کار موفق بودم... (شما اصلا اینقده لپ نداریا، فشار اومده این شکلی شده! بعدم عکس از سوژه تپل تر است! زبان)

 


 

بابایی که اومد شما خواب بودی، نیم ساعت بعدشم مامانی سوسن و بابابزرگ اومدن دیدن شما... یه ساعتی نشستن و می خواستن شما بیدار بشی که خب نشدی و رفتن... قرار شد 5شنبه ما بریم اونجا که شما رو ببینن... ایشالا...

گل پسر نازم...

روز به روز که تغییراتت بیشتر میشه عاشقترت میشم...

وقتی تو چشمام نگاه میکنی، وقتی تا باهات حرف می زنم آروم میشی و خوب گوش میکنی، وقتی توی بغلم مثل بچه کوالا می خوابی... خیلی دوستت دارم... می دونم که تو پسر عاطفی ای هستی، برای همینه که بیشتر از شیر خشک شیر مامانتو دوست داری... قلب

امروز نگرانم کردی... صبح وقتی بابایی داشت می رفت دیدم برخلاف همیشه صدای ماشین دراوردن از پارکینگ نمیاد، تا رفتم کنار پنجره دیدم وااااااااااااای برفو... همه جا سفیده...

 

 

و بعد اومدم پیش شما که مثل فرشته ها خوابیده بودی... البته بعدش که کمی شیر خوردی و دوباره خوابیدی با گریه بیدار شدی و من خواستم پوشک شما رو تعویض کنم که یهو بالا آوردی... خیلی دلنگرانت شدم... بعد از بالا آوردن گریه هاتم بند اومد آروم شدی... صورتتو شستم و کلی قربون صدقت رفتم... ایشالا که دیگه تکرار نشه مادر ماچ

الانم ساکمونو بستم که مامان قشنگ بیاد و برای اولین بار شما رو ببریم خونۀ خاله ندا... خاله ندا الان اس ام اس زده که عکسای شما رو دیده و دیگه ترمز بریده! بعد به من فحش داده که چرا نمی رم! خب من چی باید بگم جز اینکه منتظر مامانم؟! و اینکه به خاله گفتم باید رونما بدی پسرم با ست ملوانیش داره میاد از خود راضی من مامان پررویی ام آیا؟!


 

وقتایی که بابایی باهات حرف می زنه اینجوری بهش نگاه میکنی!

 

 

قربونت برم، کی میشه با هم آدم برفی درست کنیم...

فردا چهل روزگیه شماست... ایشالا بسلامتیت باشه عزیزدلم... الهی که خدا از همۀ انرژیهای منفی دورت نگه داره پسرم... فردا می بریمت حمام... این دفعه چند تا کلاه برات برداشتم که مثل حموم قبلی کلاهت برات کوچیک نشده باشه و مجبور بشیم روسری سرت کنیم!


 

خدا منو قربونی شما کنه... خب؟ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

زهرا
15 بهمن 92 13:17
عزیزم ماشالله ماشالله خدا از چشم بد نگهش داره چه بامزه به باباش نگاه میکنه اخه ای جونم نغمه جان ناراحت نباش.اون بالا اوردن طبیعیه فکرکنم.معمولا بچه ها چون زیادی می خورن یه مقدار از شیر رو بالا میارن خوش بگذره خونه خاله ندا ...فکرکنم خاله ندا امروز به گل پسر کادو بده ...اخه اولین باره که میخاد بره خونه خاله جونش
مامان نغمه
پاسخ
مرسی خاله زهرای مهربون... آره دیگه خاله ندا مثل همیشه کادو داد...
مریم
15 بهمن 92 23:46
چقد قشنگ لحظه بدنیا امدن گل پسرتو گفتی.باورتون میشه اشکام دارن میان.با اینکه مجردم وهنوز مادر نشدم ولی گریم گرفت.البته عاشق بچم دوس دارم چند قلو بیارم.
مامان نغمه
پاسخ
عزیزم مرسی از این همه احساست... ایشالا که شمام یه مادر خیلی مهربون و دوست داشتنی میشی
نام اشنا
16 بهمن 92 0:42
مامان نغمه، با این توصیفای شما دلم نی نی خواست همیشه شاد باشید
مامان نغمه
پاسخ
ایشالا ایشالا ممنون همینطور شما
مامان طاها 0 مامی غزل
16 بهمن 92 11:31
ای جان پسری ماشالله عزیزم نه بابا نی نی رو نبردم که باباش موند نگهش داشت من خودم رفتم خیلی سخته باهاش باید بزرگتربشن بعد ببریم البته هوا هم آلوده است گناه دارن
مامان نغمه
پاسخ
آره همین، منم همش فکر سردی هوا و آلودگیم... ایشالا باهاشون بیرونم میریم
مامان محمدمهدي (ماماطهورا)
16 بهمن 92 11:55
عزيزممممممممممممم 40 روزگيت مبارككككككككككككككككك عزيزخالههههههههههههههههه
مامان نغمه
پاسخ
مرسیییییییییییییییی خاله طهورای مهربون
مادرانه
18 بهمن 92 2:39
فداش بشم عزیزمو ایشالا همیشه سلامت باشه ،چهل روزگیشم مبارک باشه
مامان نغمه
پاسخ
خدا نکنه عشقم
حبه قند
18 بهمن 92 11:42
از قراره معلوم نی نی خیلی بالا و پایین داره اما خوبیش اینه یه نی نی واسه خودت داری و هر لحظه که بهش نگاه می کنی کلی دلت باز میشه. خدا سلامت نگهداره نی نی رو. عزیز دلم عاشق اینم نی نی ها شیر دور لبشون باشه. میبوسمش./ آره عزیزم حسابی بالا و پایین داره ولی خدا رو خیلی شکر... ای جونم
darya
18 بهمن 92 12:01
عزیزممممممممممممممممممممممم ماشالله خیلی نازه الهی قربونش برم پسملی ناز
مامان نغمه
پاسخ
مرسی خاله دریای مهربون بوس
ساينا
18 بهمن 92 23:56
نميدونم چرا مطالب اين وبلاگ تا تيرماه واسه من نشون ميداد.امرز ديدم پستها رو نشون داده خوشحال شدم . عزيزم چهل روزگي هيراد مبارك باشه..چه زود گذشت نغمه جونم... ايشااله هميشه كانون خونواده سه نفرتون گرم باشه
مامان نغمه
پاسخ
مرسی دوستم... زود گذشت واقعا...
گروه طراحی سیاه و سفید
25 بهمن 92 16:16
به به چه نی نی خوشملی مامانی بابایی عید نزدیکه هاا قالب تکونی نمیخوای بکنی با عکس نی نی خوشملت بدو بیا سیاه و سفید به ده نفر طراحی رایگان انجام میده نفر اول قالب با عکس دلخواه رایگان نفر دوم اسلایدر شو بالای وبلاگ با عکس دلخواه 8نفر دیگر تقویم با عکس دلخواه هدیه میده هاا بدو بیا تا دیر نشده یه سر بزن دست خالی نمیری
گروه طراحی سیاه و سفید
26 بهمن 92 17:36
-- به به چه نی نی خوشملی مامانی بابایی عید نزدیکه هاا قالب تکونی نمیخوای زود زود عکس نی نی خوشملتو بفرس برام تا برات یه قالب و یه تقویم خوشمل با تم و عکس خوشمل نی نی ناناست برات درس کنم بدو بیا منتظرم هااا یه سری بزن دست خالی نمیری.
آتا
29 بهمن 92 2:22
40 روزگی قند عسل مبارک با تاخیر البته چقدر چهره اش مردونه هست این گل پسر از الان
مامان نغمه
پاسخ
فدای تو گلم