یه روز خیلی برفی!
دیروز برای اولین بار تنها بودم... کل روزو! تا بابایی بیاد...
از پریروز به مامان قشنگ گفتم که نمیخواد بیاد، بلکه یه محک خودمو بزنم، و ذوق اینم داشتم که فرداش و پس فرداش (یعنی امروز و فردا) می ریم خونۀ مامان قشنگ، پس انرژی بیشتری می تونم برای شما بذارم! خلاصه... از اونجایی که قوانین مورفی همیشه و همه جا حاضرن، از شبش شما بد قلقی کردی پسرم! یعنی اینقده توی خواب نق زدی، غر زدی و ما اصلا نفهمیدیم شما چیزیت هست یا نه! آخه فقط صدا داشتی تصویرت آروم بود! شب اصلا در واقع نتونستم بخوابم، خودتم بیشتر از 2 ساعت مستمر نخوابیدی... از صبحش که بابایی رفت دیگه کلا با گریه بلند شدی، هر کاری کردم آروم نمیشدی... فقط می تونستم بهت شیر بدم... هی چشمم به ساعت بود که وای چرا نمی ره جلو! دیگه چه جوری بگم که میخواستم زار زار بشینم گریه کنم، چون برخلاف همیشه بودی، چون لب به شیرخشکت نمی زدی، منم دیگه شیر نداشتم، باید صبر می کردیم باز درست بشه دیگه تا نزدیکای ساعت 2 گفتم سعی میکنم اگه گریه هم کردی بهت شیر ندم تا گرسنه تر باشی بلکه شیرخشکتو بخوری... و قبلش هم بهت پستونک دادم و این ترفند موثر واقع شد و به خاطر گرسنه بودنت شیرخشکو راحت خوردی و من کلی خوشحال شدم، چون هر دو تا شیشه شیرتو امتحان کردم مطمئن بودم طعم شیرخشک داره اذیتت می کنه نه شیشه ها... طفلی مامان قشنگ هی میگفت بیام، منم میگفتم نه، می خواستم هر سختی ای هست بالاخره از پیش رو برش دارم، و خب بنده خداها می خواستن مراسم ختم دخترخالۀ بابایدی هم برن... بعد از شیر خوردن یه کم بیدار بودی و نق زدی ولی کم کم خوابت برد منم کنارت دراز کشیدم و خوابیدم، نه، بیهوش شدم! و وقتی چشم باز کردم به خیالم چند ساعت گذشته، ولی فقط 40 دقیقه خوابیده بودم، و 5 دقیقه بیشتر از بیداری من نمیگذشت که شما هم بیدار شدی! با هم مسالمت آمیز زندگی کردیم! بازم ساعت 5 بهت شیرخشک دادم و یه ربع بعدش خوابیدی... کلی ذوق داشتم که شیر خوردی، آخه درسته من از شیر خودم به شما می دم ولی نمی دونم چه قد می خوری که، برای همین دلواپسم همش که کم نباشه... توی این مدتم آب ماهیچه داشتیم گرمش کردم از ترسم خوردم که شیر داشته باشم!
شما اجازه نمی دی پیشبند برات ببندم، و خب شیر می ریزه روی لباست، دستمال کاغذی هم که می ذارم زود کلتو تکون میدی که بیفته! الانم یاد گرفتی با دستت می زنی! ولی من این بار دستاتو محکم گرفتم و تا آخر کار موفق بودم... (شما اصلا اینقده لپ نداریا، فشار اومده این شکلی شده! بعدم عکس از سوژه تپل تر است! )
بابایی که اومد شما خواب بودی، نیم ساعت بعدشم مامانی سوسن و بابابزرگ اومدن دیدن شما... یه ساعتی نشستن و می خواستن شما بیدار بشی که خب نشدی و رفتن... قرار شد 5شنبه ما بریم اونجا که شما رو ببینن... ایشالا...
گل پسر نازم...
روز به روز که تغییراتت بیشتر میشه عاشقترت میشم...
وقتی تو چشمام نگاه میکنی، وقتی تا باهات حرف می زنم آروم میشی و خوب گوش میکنی، وقتی توی بغلم مثل بچه کوالا می خوابی... خیلی دوستت دارم... می دونم که تو پسر عاطفی ای هستی، برای همینه که بیشتر از شیر خشک شیر مامانتو دوست داری...
امروز نگرانم کردی... صبح وقتی بابایی داشت می رفت دیدم برخلاف همیشه صدای ماشین دراوردن از پارکینگ نمیاد، تا رفتم کنار پنجره دیدم وااااااااااااای برفو... همه جا سفیده...
و بعد اومدم پیش شما که مثل فرشته ها خوابیده بودی... البته بعدش که کمی شیر خوردی و دوباره خوابیدی با گریه بیدار شدی و من خواستم پوشک شما رو تعویض کنم که یهو بالا آوردی... خیلی دلنگرانت شدم... بعد از بالا آوردن گریه هاتم بند اومد آروم شدی... صورتتو شستم و کلی قربون صدقت رفتم... ایشالا که دیگه تکرار نشه مادر
الانم ساکمونو بستم که مامان قشنگ بیاد و برای اولین بار شما رو ببریم خونۀ خاله ندا... خاله ندا الان اس ام اس زده که عکسای شما رو دیده و دیگه ترمز بریده! بعد به من فحش داده که چرا نمی رم! خب من چی باید بگم جز اینکه منتظر مامانم؟! و اینکه به خاله گفتم باید رونما بدی پسرم با ست ملوانیش داره میاد من مامان پررویی ام آیا؟!
وقتایی که بابایی باهات حرف می زنه اینجوری بهش نگاه میکنی!
قربونت برم، کی میشه با هم آدم برفی درست کنیم...
فردا چهل روزگیه شماست... ایشالا بسلامتیت باشه عزیزدلم... الهی که خدا از همۀ انرژیهای منفی دورت نگه داره پسرم... فردا می بریمت حمام... این دفعه چند تا کلاه برات برداشتم که مثل حموم قبلی کلاهت برات کوچیک نشده باشه و مجبور بشیم روسری سرت کنیم!
خدا منو قربونی شما کنه... خب؟