هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

اولین غلت زدن... اولین غذا

از چی بگم؟ از غیرمترقبه بودن بعضی حرکاتت؟ مامانم... خونۀ مامان قشنگ بودیم... من همیشه هر جا شما باشی دورتادورتو بالش می ذارم... حتی وقتی کوچیکترم بودی... روی تختشون خوابیده بودی و منم دورتو بالش بارون کرده بودم... نق نق کردی... اومدم و کنارت دراز کشیدم و بهت شیر دادم... برگشتم سر کتاب خوندنم... توی پذیرایی... چند دقیقه بعد دیدم دوباره صدای نق نق میاد! برگشتم و دیدم... دیدم یادم رفته بالش دومیه رو بذارم و شما... بله گل پسرم... برای اولین بار غلت کامل زده بودی... مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت! خوشحال از اولین غلت کامل شما... و ناراحت از اینکه اگه یه کوچولو اینورتر بودی چی؟ همیشه وقتی حواسمون نیست یه چیزایی میشه که حواسمون ب...
12 ارديبهشت 1393

4 ماهه شدی ماه من...

4 ستون زندگی ما تویی 4 ماهۀ من... هر روز که میگذره بیشتر از خدا تشکر میکنم... که چشمام به روی تو باز میشه... به روی تویی که وقتی غلت می زنم و می بینمت که توی خواب نازی هی از خودم می پرسم این نعمت از وجود ِ منه؟ و بعد بغضمو قورت میدم و از خدا ممنون میشم... تو بهترین هدیۀ خدا به مایی هیرادم... واکسن 4 ماهگیت خیلی ناراحتت کرد... درد نداشتی چندان، ولی تب... تا فرداش تب... و منم که به این مساله حساس... هر چند سعی کردم زیاد اهمیت ندم... بزرگتر باشم... مادرتر... فکرم کنم کمی تا قسمتی موفق بودم... ولی ناراحت میشم، اذیت میشم و سخت بی تاب میشم از بی تابیت گلم... این ماهم قسمت بود که کیکت رو خونۀ مامان قشنگ اینا بپزم... این بار رولت شکلاتی ...
10 ارديبهشت 1393

بازم تو سرماخوردگی؟

مامان قربونیت بشه الهی... شنبه عصر بود که به خاطر اینکه از صبح یه طورایی همش توی نق نق بودی و یه جورایی هم داغ، برات درجه گذاشتم... البته بابایی گذاشت و گفت حدود 37/7 درجه هست... خب این به قول خواهری تب نیست ولی دمای طبیعیتم نیست... گفتم شاید کم شیر خوردی برای اینه... بهت استامینوفن دادم و زود خوابت برد... و منم هر از گاهی هم چکت می کردم هم بهت به زور شیر میدادم... تا ساعت 3 صبح می ترسیدم بخوابم و تبت بالا بره... ساعت 3 بابا مهدی به زور و دعوا گفت باید بخوابی، چیزی نیست... صبح ساعت 8 بود دیدم گرفتگی بینیت مثل همیشه نیست، ممکنه سرماخورده باشی... به مامان قشنگ زنگ زدم که میخوام شما رو ببرم دکتر... اون بنده خدا هم نگفت که داشته لباس...
4 ارديبهشت 1393

نذری...

مامانی این روزا درگیر تغییراتیم... اول توی ذهنمون هی اهدافمونو می چینیم کنار هم، بعد هی قاطی میکنیم... یکی از اون تغییرات که شب و روز داریم بهش فکر میکنیم تعویض خونه هست... همین که تصمیم گرفتیم شما رو داشته باشیم خدا یه لطف بزرگ بهمون کرد و در عرض دو هفته خونمونو عوض کردیم... خونه کوچولوی یه خوابمون شد دو خوابه! البته الانم هنوز کوچولوئه ولی خب شما اتاق داری برای خودت... همین که خونه عوض کردیم بابایی شغلشو تغییر داد... اینا همه به برکت وجود شما بود... ولی خب... الان 52 تا پله رو بالا و پایین رفتن کار سختیه... مخصوصا وقتی شما بغل منی، و مخصوصا وقتی تنها باشم... که خب بار و بندیلم هست... باید یه فکری بکنیم... یه تصمیم گیری خیلی سخته... با...
30 فروردين 1393

هدیه های به دنیا اومدن هیراد خان

پسرک ناز مامان... خیلی وقته می خوام اینو بنویسم... عزیزای دلمون خیلی زحمت کشیدن و برای دنیا اومدن شما هدایایی به ما دادن... من از همشون ممنونم... ارزش مادی هدیه نیست که مهمه، بلکه همین که اسم کادو میاد و تقدیم میشه یعنی اون فرد برای من، شما، بابایی ارزش قائل بوده و ما رو مدیون محبت خودش میکنه... من هم همیشه عاشق هدیه دادنم مامانی، و البته گرفتنش   توی کتابای روانشناسی همیشه می خوندم که هدیه بمب محبته و واقعا هم همینه... درای دوستی رو باز و بازتر می کنه هدیه...    شما هم همیشه یادت باشه توی هر شرایطی هدیه دادن به کسانی که دوست داری رو فراموش نکنی عزیزم... ولو با یه چیز اندک... و وقتی بزرگ شدی برای همه مهربون...
24 فروردين 1393

عوض شدیا!

دردونۀ من... الان یه دنیا خستگی روی شونه هامه... شدیدا گردن درد دارم و وقتایی که شمارو بغل می گیرم بیشترم میشه... یه عالمه خوابم میاد... چشمام خیلی خستست... بهار همیشه حال منو به هم ریخته، یعنی یه رخوت ناراحت کننده بهم میده... چند روزم هست که حال و روز درست و حسابی ندارم... ضعف شدید، چشمام سیاهی میره و کلا تنم هی مورمور میشه... خاله ندا گفت که به خاطر کم خونیمه... همیشه طفلی نگران کم خونی من بوده، هی هم توصیه کرده قرص آهنمو بخورم منم که هی یادم میره... دیروز مجبورم کرد بخورم (البته تلفنی! رفته بودن با مامان قشنگ اینا شمال) و به اجبار خاله و بابا مهدی یه عالمه هم پسته خوردم... یادم میاد وقتی شما توی شکم من بودی از هُل این که ضرری متوجه ش...
20 فروردين 1393

سیزده به تو!

سیزده بدر امسال تنها سالی بود که ما بیرون نرفتیم، همیشه توی خونه بابایی هم اگه به کوه و دشت و دمن نمی رفتیم، تئاتری، سینمایی، سفره خانه ای و شامی در رستورانی داشتیم... امسال گفتم که صبح بریم بام تهران... مثل پارسال... بابایی گفت با هیراد؟ گفتم آره می پوشونیمش خب... ولی خب نرفتیم... کلا کسل شدم دیگه... شبش هم با خاله ندا اینا و مامان قشنگ و بابا یدی قرار بود بریم سفره خانه شبستان که خب یه چیزایی پیش اومد و نشد و نرفتیم... در عوضش دوازده بدر داشتیم! شما رو بردیم پارک لاله ولی از اونجایی که نسبت به باد نگاه خصمانه داری و فکر کردی که باد دشمنته و یه چیزیه که داره بهت حمله میکنه همش گریه کردی... ما هم سریع اون اوایل چرخیدیم و تندی سوار ...
15 فروردين 1393

سه ماهگی ماه من...

عزیزدلم... با تاخیر می ذارم... چون دو روز با تاخیر، روز نهم فروردین، خونۀ مامان قشنگ کیکتو درست کردم... سه ماهه شدی عشق من، ولی انگار به اندازۀ هزار سال بهت وابسته شدم... خدا حفظت کنه ماه من... اینم سومین کیکی که برات پختم...     ...
12 فروردين 1393

هفتۀ اول عید را چگونه سپری کردیم ! :)))

مبارک است بهاری که در آن، قدمهای تو بر چشمهایمان است...     چقدر خوب بود با تو بودن... برای من که تا لحظۀ آخر هر سال، به هزار و یک اتفاق افتاده و نیفتاده های توی دلم مونده فکر میکردم امسال رنگ دیگه ای داشت... وقتی که تو خواب بودی و بابایی میگفت گناه داری که بیدارت کنم و من مصرّانه میخواستم لباس زنبوریتو تنت کنم و توی کامیونت که کلی گشته بودم و پیدا نکرده بودم و روز عید بابایی با خریدنش سورپرایزم کرد بشونمت... کنار سفره هفت سینی که با عروسکا و اسباب بازیات چیده بودم...     با شهد شیرینی مثل تو خیلی مزه داشت لحظۀ سال تحویل دعا کردن... مثل همیشه از خدا فقط سلامتی و سلامتی خواستن...  خدا ...
8 فروردين 1393