هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

سیسمونی - 1

دوران بارداری یه احساسات و شرایط و اتفاقات خاص خودشو داره... تا توی این روزا نباشی نمی تونی خیلیاشو بفهمی... درک کنی... لمس کنی... یکی از اون حسهای خیلی قشنگ خرید کردن برای نی نی خوردنی ایه که یه روزی از روزای فرداها میخواد بیاد و همۀ لحظه هاتو (بیشتر از امروز) درگیر خودش کنه! سیسمونی دادن رسمیه که از خیلی قدیم توی مملکت ما مرسوم بوده... درست و غلطشو کاری ندارم... یعنی اگه بخوام داشته باشم خیلی باید راجع بهش بنویسم، مثل جهاز دادن من این بخشو وظیفۀ خانوادۀ دختر نمی دونم! اصلا نمی دونم چرا باید خانوادۀ مادر اینکارو انجام بدن در حالیکه تمام تبعات قانونی نی نی به خانوادۀ پدری برمیگرده! اما خب وقتی بخشی از فرهنگت شده دیگه تا زمانی که بخواد ی...
3 آذر 1392

سیسمونی - 3

این یکی دو روز ، هر سال ، من توی حال خودم نیستم ... نه بگم هیئت می رم ، نه گریه می کنم ، نه کار خاصی ازم برمیاد ... به شدت غمگینم ... غمی که با تصور بزرگترین خوشحالیهای دنیا هم از دلم نمی ره ... سلام بر بزرگترینهای این دو روز... سلام بر حسین ... سلام بر ابالفضل ... سلام بر بچه هایی که این روزها مادرانشان را بیشتر درک می کنم ... هر جا دلتون شکست، یاد ما هم باشین ... التماس دعا... و حالا برای این که کارام عقب نیفته عکسای سری بعد رو می ذارم! سرهمی پیشبندی خوشگل شما!     عاشق این لباستم!     کاپشن:     با این سه تیکه چقده خوشمزه میشی!   &nb...
22 آبان 1392

سیسمونی - 2

عزیز دلم... دیگه رسیدن ما به تو و لمس دست و پاهای نازت، اومد به زیر دو ماه... حالا بی تاب تر از همیشه ایم... دروغ نگم؟ کمتر می رم توی اتاقت! صبح به صبح یه سلام بهت میدم و می پرم بیرون! دلم طاقت نمیاره خب! میخوامم سر وقت ِ وقت ِ خودت بیای... همون روزی که دکتر معلوم کرده... اول صبح... به سلامتی و خوشی... ایشالا... باشه؟ بریم سراغ بقیۀ وسایلت... کشوی بادیها و شلوارای رنگ وارنگ تو خونه ایت:     بلوز و شورتات:     پاپوشات:       ساکی که به اسم ساک بچه معروفه ولی نمی دونم چرا! آخه مادر بیچاره دستش می گیره! برای همین خوشم نمی اومد از این رنگی رنگی...
18 آبان 1392

مهمونی سیسمونی

سلام ماهی کوچولوی شیطون من! چه میکنی با این روزا؟ هفتۀ پیش (دوشنبه ششم آبان) من و بابایی در یه اقدام ناگهانی رفتیم پیش دکتر شاکری و سونو انجام دادم! و صورت ماه شما رو دیدیم... با اینکه سونو معمولی بود ولی اینقد واضح بود که الان راحت می تونم موقع فکر کردن به شما تصورت کنم... به نظرم خیلی کار خوبی کردیم! :) جونم برات بگه که جمعه مهمونی سیسمونی برگزار شد... روز قبلش اول رفتم آرایشگاه و یه صفایی به ابروهام دادم... بعدم راهی خونۀ مامان قشنگ شدم و همین طور که هی روی کاناپه دراز کشیده بودم ناظر کارای ایشون بودم! البته تنها کمکی که کردم رنده کردن سیب زمینیها و تخم مرغها و هم زدن الویه بود! بقیه رو طفلی خود مامان قشنگ درست کرد... ا...
13 آبان 1392
1