هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

این مدت...

پسر قشنگ مامان... الان ده روزه که خونه مامان قشنگ اینا اطراق کردیم! بساط یهویی اسباب کشی کردنمون جور شد و برای جمع آوری وسایل چاره ای نبود جز اینکه بیایم اینجا... 5 شنبه هم به امید خدا اسباب کشی میکنیم... این مدت هرروز عصرا من رفتم خونمون و بابا هم از سرکار اومد اونجا و به جمع آوری پرداختیم! هنوز یه عالمه کار مونده بسکه ما وسیله داریم... دیشب بابایی از خستگی گریش گرفته بود! حقم داره خب... شما هم که فدات بشم الهی سه روزه سرما خوردی... دکتر داروهایی که قبلا مریض شده بودی رو دوباره تجویز کرد. یه شبم تب داشتی و من با غصه بالای سرت بیدار نشسته بودم... ولی الان بینی کوچولوی نازت گرفته همش و وقتی میخوای شیر بخوری هی نفس کم میاری... یه شنبه...
28 مرداد 1393

این چند وقت...

عمو هادی اینا خونشونو عوض کردن... روز اسباب کشی بهشون سر زدیم ولی بعد از یکی دو ماه تازه فرصت شد بریم دیدن خونشون... شما هم که خوش اخلاق... خیلی مهربون رفتی بغل عمو ... با زن عمو هم خیلی دوستانه معاشرت کردی قربونت برم...         جمعه سوم مرداد ماه هم با مامانی سوسن و بابایی علی و عمه مریم رفتیم پارک نهج البلاغه... در یه اقدام یهویی من لوبیاپلو درست کردم با سالاد و این چیزا و رفتیم و چند ساعتی با هم اونجا بودیم...     تازگیا بالشتو از زیر سرت برمیداری و کلی باهاش بازی میکنی... تا چشممو این ور کنم با همچین صحنه ای مواجه میشم!!   &nb...
17 مرداد 1393
1