هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

4 ماهه شدی ماه من...

4 ستون زندگی ما تویی 4 ماهۀ من... هر روز که میگذره بیشتر از خدا تشکر میکنم... که چشمام به روی تو باز میشه... به روی تویی که وقتی غلت می زنم و می بینمت که توی خواب نازی هی از خودم می پرسم این نعمت از وجود ِ منه؟ و بعد بغضمو قورت میدم و از خدا ممنون میشم... تو بهترین هدیۀ خدا به مایی هیرادم... واکسن 4 ماهگیت خیلی ناراحتت کرد... درد نداشتی چندان، ولی تب... تا فرداش تب... و منم که به این مساله حساس... هر چند سعی کردم زیاد اهمیت ندم... بزرگتر باشم... مادرتر... فکرم کنم کمی تا قسمتی موفق بودم... ولی ناراحت میشم، اذیت میشم و سخت بی تاب میشم از بی تابیت گلم... این ماهم قسمت بود که کیکت رو خونۀ مامان قشنگ اینا بپزم... این بار رولت شکلاتی ...
10 ارديبهشت 1393

نذری...

مامانی این روزا درگیر تغییراتیم... اول توی ذهنمون هی اهدافمونو می چینیم کنار هم، بعد هی قاطی میکنیم... یکی از اون تغییرات که شب و روز داریم بهش فکر میکنیم تعویض خونه هست... همین که تصمیم گرفتیم شما رو داشته باشیم خدا یه لطف بزرگ بهمون کرد و در عرض دو هفته خونمونو عوض کردیم... خونه کوچولوی یه خوابمون شد دو خوابه! البته الانم هنوز کوچولوئه ولی خب شما اتاق داری برای خودت... همین که خونه عوض کردیم بابایی شغلشو تغییر داد... اینا همه به برکت وجود شما بود... ولی خب... الان 52 تا پله رو بالا و پایین رفتن کار سختیه... مخصوصا وقتی شما بغل منی، و مخصوصا وقتی تنها باشم... که خب بار و بندیلم هست... باید یه فکری بکنیم... یه تصمیم گیری خیلی سخته... با...
30 فروردين 1393

هدیه های به دنیا اومدن هیراد خان

پسرک ناز مامان... خیلی وقته می خوام اینو بنویسم... عزیزای دلمون خیلی زحمت کشیدن و برای دنیا اومدن شما هدایایی به ما دادن... من از همشون ممنونم... ارزش مادی هدیه نیست که مهمه، بلکه همین که اسم کادو میاد و تقدیم میشه یعنی اون فرد برای من، شما، بابایی ارزش قائل بوده و ما رو مدیون محبت خودش میکنه... من هم همیشه عاشق هدیه دادنم مامانی، و البته گرفتنش   توی کتابای روانشناسی همیشه می خوندم که هدیه بمب محبته و واقعا هم همینه... درای دوستی رو باز و بازتر می کنه هدیه...    شما هم همیشه یادت باشه توی هر شرایطی هدیه دادن به کسانی که دوست داری رو فراموش نکنی عزیزم... ولو با یه چیز اندک... و وقتی بزرگ شدی برای همه مهربون...
24 فروردين 1393

عوض شدیا!

دردونۀ من... الان یه دنیا خستگی روی شونه هامه... شدیدا گردن درد دارم و وقتایی که شمارو بغل می گیرم بیشترم میشه... یه عالمه خوابم میاد... چشمام خیلی خستست... بهار همیشه حال منو به هم ریخته، یعنی یه رخوت ناراحت کننده بهم میده... چند روزم هست که حال و روز درست و حسابی ندارم... ضعف شدید، چشمام سیاهی میره و کلا تنم هی مورمور میشه... خاله ندا گفت که به خاطر کم خونیمه... همیشه طفلی نگران کم خونی من بوده، هی هم توصیه کرده قرص آهنمو بخورم منم که هی یادم میره... دیروز مجبورم کرد بخورم (البته تلفنی! رفته بودن با مامان قشنگ اینا شمال) و به اجبار خاله و بابا مهدی یه عالمه هم پسته خوردم... یادم میاد وقتی شما توی شکم من بودی از هُل این که ضرری متوجه ش...
20 فروردين 1393

سیزده به تو!

سیزده بدر امسال تنها سالی بود که ما بیرون نرفتیم، همیشه توی خونه بابایی هم اگه به کوه و دشت و دمن نمی رفتیم، تئاتری، سینمایی، سفره خانه ای و شامی در رستورانی داشتیم... امسال گفتم که صبح بریم بام تهران... مثل پارسال... بابایی گفت با هیراد؟ گفتم آره می پوشونیمش خب... ولی خب نرفتیم... کلا کسل شدم دیگه... شبش هم با خاله ندا اینا و مامان قشنگ و بابا یدی قرار بود بریم سفره خانه شبستان که خب یه چیزایی پیش اومد و نشد و نرفتیم... در عوضش دوازده بدر داشتیم! شما رو بردیم پارک لاله ولی از اونجایی که نسبت به باد نگاه خصمانه داری و فکر کردی که باد دشمنته و یه چیزیه که داره بهت حمله میکنه همش گریه کردی... ما هم سریع اون اوایل چرخیدیم و تندی سوار ...
15 فروردين 1393
1