4 ماهه شدی ماه من...
4 ستون زندگی ما تویی 4 ماهۀ من... هر روز که میگذره بیشتر از خدا تشکر میکنم... که چشمام به روی تو باز میشه... به روی تویی که وقتی غلت می زنم و می بینمت که توی خواب نازی هی از خودم می پرسم این نعمت از وجود ِ منه؟ و بعد بغضمو قورت میدم و از خدا ممنون میشم... تو بهترین هدیۀ خدا به مایی هیرادم... واکسن 4 ماهگیت خیلی ناراحتت کرد... درد نداشتی چندان، ولی تب... تا فرداش تب... و منم که به این مساله حساس... هر چند سعی کردم زیاد اهمیت ندم... بزرگتر باشم... مادرتر... فکرم کنم کمی تا قسمتی موفق بودم... ولی ناراحت میشم، اذیت میشم و سخت بی تاب میشم از بی تابیت گلم... این ماهم قسمت بود که کیکت رو خونۀ مامان قشنگ اینا بپزم... این بار رولت شکلاتی ...