هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

بابایی مهربون...

قند عسلم... میخوام امروز از بابایی بگم... از بابایی که یه روزی از روزای خیلی دور... 9 سال پیش... خدا مهر ما رو توی دل همدیگه انداخت... سختیای زیادی کشیدیم ولی مال همدیگه شدیم... از بابایی که مهربونیش همیشه برام قشنگترین خصلتشه... که بابایی مهربونت این روزا خیلی هوای منو داره... هر روز صبح که میخواد بره سرکار اول به شما یه سلام می کنه و میگه مواظب خودت و من باشی و می بوسدت و میره... منم بابایی رو به خدا می سپارم و از شمام میخوام برای همیشه سلامت بودنش دعا کنی... از بابایی که تا عصر خیلی حالمو می پرسه... قسمم می ده روزایی که توی خونه هستم اصلا کار نکنم... و این مدت که اومدین خونۀ خودمون خیلی زحمت کشیده... بابایی که هیچ وقت ظرف نمی ش...
21 خرداد 1392

یه عالمه حرف...

مامانی... بی صبرانه منتظر روزیم که بفهمم تو جورابات صورتیه یا آبی... نه برای اینکه دلم بخواد تو دختر باشی یا پسر... بلکه دلم می خواد زود زود برات اسم انتخاب کنیم و دیگه با اون اسم واقعیت باهات صحبت کنم... توی خیالم بهت نقش بدم... شکلتو بکشم... درددل کنم... تو نزدیک ترین کسی هستی که توی دنیا وجود داره به من... هیچ وقت تا حالا یه آدم دیگه توی وجود من نبوده... البته یکی بوده که سالهاست توی دلم داره زندگی می کنه و اون بابای مهربونته... که این روزا خیلی بیشتر دوستش دارم... که اینقدر زحمت می کشه برای اینکه من زحمتی نکشم که گاهی اشکم در میاد... مامانی... این روزا خیلی احساساتم رقیق شده... تقی به  توقی می خوره گریم می گیره... گاهی ...
19 خرداد 1392

این همه وقت...

چقد گذشته که ننوشتم... خب حال و روزم خوب نبود مامانی... نمی دونی چه به روزم اومد این مدت... یه ماه خونۀ مامان قشنگ بودیم! مامان قشنگ؟ آره... مامان ِ منه... اسمشو از 7 سال پیش که نی نی خاله دنیا اومد گذاشتیم مامان قشنگ! هر چند خودش دوست نداشت... لکه بینیا... پله های خونمون... منو وادار کرد برم اونجا بمونم... روزای خیلی سختی بود... هر چند مامان قشنگ به شدت به من می رسید... ولی اینکه همش خوابیده بودم... اینکه می ترسیدم برم دستشویی و لکه ببینم... اینکه استرس داشت منو میکشت... شبا خواب نداشتم... اصلا روزا نمی گذشت... تا اولین سونو گرافی... که دکتر گفت تو 5 هفته و نیمته! ولی قلبتو ندید... باز مجبور شدم 10 روز دیگه بخوابم... البته دکتر ب...
14 خرداد 1392

بمون برامون...

زندگی افتاد رو غلتک... فهمیدم باید کنار بیام که این ماهم نیومدی... تا اینکه... فردای آزمایش خاله پری اومد مثلا! مثل همیشه لکه بینی اولیه... اما تا 3-4 روز فقط در حد همون لکه موند... برام عجیب بود و البته کمر درد عجیبی هم داشتم... بابایی گفت یه بار دیگه بی بی بذار بعد قرص بخور... تا اومدم بهش بخند گفت میدونیم که منفیه خب... رفتم داروخونه یه بی بی که دروغگو نباشه خریدم... اومدم خونه و خونسردانه تستش کردمُ سعی کردک بهش بی اهمیت باشم همچین که دستامو میشستم بهش فحشم دادم!! اما... اما بی بی بیچاره حقش فحش خوردن نبود! سریع دو خطه شد و منو متعجب جا گذاشت...       باورم نمیشد... به بابایی زنگیدم... برخلاف اینکه ...
17 ارديبهشت 1392