بابایی مهربون...
قند عسلم... میخوام امروز از بابایی بگم... از بابایی که یه روزی از روزای خیلی دور... 9 سال پیش... خدا مهر ما رو توی دل همدیگه انداخت... سختیای زیادی کشیدیم ولی مال همدیگه شدیم... از بابایی که مهربونیش همیشه برام قشنگترین خصلتشه... که بابایی مهربونت این روزا خیلی هوای منو داره... هر روز صبح که میخواد بره سرکار اول به شما یه سلام می کنه و میگه مواظب خودت و من باشی و می بوسدت و میره... منم بابایی رو به خدا می سپارم و از شمام میخوام برای همیشه سلامت بودنش دعا کنی... از بابایی که تا عصر خیلی حالمو می پرسه... قسمم می ده روزایی که توی خونه هستم اصلا کار نکنم... و این مدت که اومدین خونۀ خودمون خیلی زحمت کشیده... بابایی که هیچ وقت ظرف نمی ش...
نویسنده :
مامان نغمه
12:39