هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

22 ماهۀ خوردنی من!

سلام 22 ماهه ی خوردنیه خودم... باور کردنیه که یکسال و ده ماهت شده؟  وقتی روی مبلا راه میری، وقتی با زبون قشنگت حرفای خوشگل میزنی که خیلیاشون انگار به زبان ژاپنیه و سخت میشه متوجهشون شد! وقتی مثلا دعوات میکنم و سرتو میندازی پایین و تخس وار، همونجوری رو به بالا نگام میکنی و لباتم غنچه میکنی و می چسبونی به بینیت! مثلا عین خیالت نیست!! همۀ اینا یعنی بله، شما داری به دو سالگی نزدیک میشی...  من خیلی بهت زل میزنم... خیلی به حرکاتت دقیق میشم... خیلی از هر رفتارت به فکر فرو میرم و می پرم به روزای خیلی گذشته... شاید مادری همین باشه...  پسر گل مامان... یه سفر شمال رفتیم... با دخترداییها و دخترخاله و پسرخاله ی من و خاله ندا ای...
9 آبان 1394

وای پنج ماهه ننوشتم!

واقعا پنج ماه گذشته از آخرین نوشتۀ من؟! پنج ماه تو بزرگتر شدی؟ نازنین ِ مامان... واقعا نمی ذاری من سمت لپتاپ بیام، تا میخوام بنویسم میای جلوتر از من میشنی و هی می زنی روی کیبورد... خب من با گوشی هم واقعا هم یادم می ره هم سختمه... پنج ماه؟! الان که خواستم بنویسم تا نگاه کردم واقعا باورم نشد این همه وقت گذشته! پروسۀ از شیر گرفتن تموم شد... برای من حسرت زود تموم شدنش موند و تو مثل آقاها بعد از مدتی بیقراری پذیرفتیش... واقعا انگار این اتفاق یه بلوغ برای بچه هاست... خیلی از رفتارات تحت تاثیر قرار گرفت... بُعد عاطفیشو بذارم کنار، واقعا مفید بود... اسباب کشی داشتیم... این خونه با همۀ خوبیهاش چون پارکینگ نداشت و ما هم نزدیک پارک بو...
7 مهر 1394

بدون عنوان

این روزا همچنان سخت میگذره... چند روزی بهتر بودی ولی انگار دوباره یادت افتاده باشی که می می در کار نیست بیتاب و بیقرار شدی... البته دندونهای بدجنس هم اذیتت میکنن دیگه بدتر...  قربونت بشم... گفتم یه کم از شیرین کاریات بگم... تا بهت میگم دندونات کو چشماتو ریز میکنی و دندوناتو نشون میدی... دیگه برات می میرم... فدات بشم که اینقد آموزش پذیری مامانتو گوش کردی... برامون موش میشی و لباتو غنچه میکنی دیگه نفسم میره... دارم بهت چشمک زدن یاد میدم... دیروز مامان قشنگ اومد اینجا و پیش شما موند و من و بابا رفتیم دندونپزشکی.. جفتمون دندونامونو کشیدیم... مال من 40 دقیقه طول کشید! دکتر گفت ریشه دندون جوش خورده به استخون... خیلی خلاصه سخ...
21 ارديبهشت 1394

قطع شیر اجباری!

چه روزای سختی رو داریم حفتمون می گذرونیم... از چند ماه پیش هی به بابا مهدی میگفتم فرصت کنیم و وقت بذاریم و اهمیت بدیم و نحوه خواب شما رو عوض کنیم... همش میگفتم وابستگی هیراد خان به می می اونم موقع خواب اصلا خوب نیست، شاید یه وقتی نشد من شیر بدم... یکی دوبار هم امتحان کردیم ولی مقاومت و گریه و زاری شما و همچنین فرس ماژور نبودن موضوع به حدی بود که باز تسلیم شدیم و شما به روش همیشگی و تنها مدل خوابت به خواب رفتی... تا اینکه... تعطیلی روز پدر رفتیم کاشان و اصفهان... دو روز... و من از همون شب اول دندون درد داشتم... موقع برگشت توی ماشین از درد گریه می کردم و دندونم هم ورم کرده بود... فردا صبحش رفتم دکتر و خیلی برخورد بدی کرد و منو ترسوند....
16 ارديبهشت 1394

بهارت مبارک

دومین بهارت مبارک نفس مامان... عید امسال به سرعت برق و باد گذشت... اصلا نفهمیدم 14 روز تعطیلی که بابا مهدی خونه بود چطور گذشت... تا چند ساعت مونده به سال تحویل درگیر بدو بدوهای خونه تکونی بودیم... شما هم خوابیده بودی و ما گقفتیم هنوز بهار نیومده خواب بهار گرفتی... ساعت 11 و نیم شب بیدار شدی و تا 1 و نیم با هم بودیم... سفره هفت سین رو که روی کانتر آشپزخونه چیده بودم با تعجب نگاه میکردی و چندتا عکس ازت گرفتیم... و قبل سال تحویل بازم خوابت برد... مثل هر سال من و بابا اهداف مدنظرمونو روی کاغذ نوشتیم و با دعا به استقبال سال جدید رفتیم.. و تعطیلاتی که واقعا نفهمیدیم چطوری رد شد... بابا مهدی دو روز هم شیفت بود... هفته اول تهران بودیم... دی...
23 فروردين 1394

بدون عنوان

ببین چند روووووووزه که من ننوشتم... خدا میدونه که تمام این روزا همش ناراحت بودم از اینکه نشده بنویسم! ولی خب وقت و زمان به خاطر من واینمیسته تا بتونم به همۀ کارام با هم برسم... پسر گل مامان، شیطون بلای من... این روزا خیلی با هم سرگرمیم... یعنی دیگه فرصت هیچ کاری به من نمیدی... واقعیتش، منم این روزا حال زیاد خوبی ندارم... نمی دونم علتش چیه که یهو بی حال میشم، در حد خیلی زیاد، طوری که حتی حرف زدن هم برام سخت و بسیار انرژی بر میشه... اون مواقع فقط دلم میخواد گریه کنم از اینکه توان هیچ کاری ندارم... و اگه تنها هم باشیم که بدتر... از خدا میخوام که بهم قدرت و توان بده بتونم پرانرژی باشم... بابابزرگ مهربون ِ بابایی فوت کردن... خیلی غ...
25 اسفند 1393

عزیز دل مامان و بابا...

عشق مامان ... مامان قشنگ مهربون اومدن... شما توی فرودگاه خودتو پرت کردی توی بغلش... و جواب محبتاشو اینجوری دادی... کلی هم برای شما سوغاتی آورده... دستشون درد نکنه... و 5شنبه هم مراسم ولیمه برگزار شد... شما بازم از بغل من به هیچ بغلی منتقل نشدی!! فقط مامان قشنگ که خب اون شب نمی شد زیاد دربند شما باشن... مامانی سوسن هم بودن، من شمارو میذاشتم پیششون ولی خب بازم جیغ می زدی که بیای بغلم... بابا مهدی خیلی کمکم کرد و بارها شمارو برد پیش خودش در قسمت مردانه... خدا عمرش بده... پسر ناز مامان... با بابا چند شبه که تمرینت میدیم راه بری... مدتیه هست می تونی کمی بایستی ولی خودت دوست نداری... انگار که بترسی... و خب به گفته دکترت و همۀ دکترا، تا...
19 بهمن 1393

این چیه، این کیه!

«این کیه، این چیه»؟! تعجب آور نیست، اینا عباراتیه که این روزا ورد زبون خوشمزۀ شما شده... خدا میدونه وقتی میگی این چیه، و با انگشتای کوچیکت بهشون اشاره میکنی دلم میخواد خودمو از خوشحالی بکشم... از مزۀ ناب شیرین زبونیت... 2 هفته ای میشه که مرتب در حال پرسشی، حتی وقتی خودتو توی آینه می بینی میگی این کیه؟ و منم با عشق پاسخگوی سوالات بسیار زیادت هستم... علت اینکه خیلی زود به این کیه این چیه گفتن اونم به صورتی که واقعا و کاملا درک از معنیش داری و نه تکرار طوطی وار افتادی اینه که من هر بار صفحۀ گوشیمو میارم جلوت میگم این کیه؟ و شما می خندی و به عکست نگاه میکنی... بعد برات میگم این عشق منه، هیرادمه... و یا یکی از برنامه های روزانمون ا...
5 بهمن 1393

مهمونی با مامان بزرگا

عزیزدل مامان... هفته پیش پنجشنبه (11 دی ماه) مامان و بابای من و مامان و بابای بابامهدی و عمه مریم دعوت بودن خونۀ ما...خاله ندا اینا رفته بودن ترکیه و عمو هادی هم کیش بود... برای همین تعداد نفرات همین عزیزا بودن... مامان قشنگ همش میگفت بذار بیام کمکت، و من هی عصبانی میشدم که بابا جان خودت هم دعوتی، اینقد تعارف نکن... و هی میگفت توی خونمون برات کاری کنم و من نمی ذاشتم... روز قبلش کارگر گرفتم و تمیزیها رو انجام داد، واقعا خونمون خیلی داغون شده بود... و از همون روز شروع کردم به کار... نتونستم مثل قبلترها سفرۀ جانانه بندازم ولی خب بازم از خودم کم و بیش راضی بودم... خورش گوشت و قارچ، گراتن مرغ و بادمجون، سوپ گل کلم، سالاد توپی، سالاد ک...
20 دی 1393
1