چه روزایی بود... چه شبی! عصر دوشنبه بود حس کردم شما کمی داغی... البته از صبحش حس میکردم ولی هی خنک میشدی... گفتم نکنه بیقراریهات مال همین باشه... درجه رو گذاشتم دیدم هی داره میره بالاتر! 37/8 ایستاد... داشتم سکته میکردم که چرا الکی تب کردی... به بابایی زنگ زدم گفت توی راهم الان میام... به مامان قشنگ زنگ زدم گفت استامینوفن بده... قبلش به خاله ندا زنگ زدم گفت زیر 38/1 برای بچه های این سن تب نیست، شاید مایعات بدنش کم شده... بهش حسابی شیر بده... اما آخه شما شیر هم درست نمی خوردی که! هی پس می زدی با گریه... استامینوفن دادم... روی پیشونیت دستمال خیس گذاشتم... بابایی اومد... کمی خوابیدی... ما به کارامون رسیدیم و آماده شدیم بریم خونۀ مامان قشنگ...