هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

هفتۀ شانزدهم...

سلام پرتقال خوردنی من! دیگه الان برای خودت 100 گرم وزن داریا! همینه که شکم منُ داری قلمبه می کنی!شلوارام دیگه اندازه نیستن، بعضی مانتوهامم! :) خدا رو شکر یه کم وزنم داره می ره بالا... هنوز به قبل نرسیدم بازم ولی الان دیگه 58/200 شدم... این خب یعنی خوب دیگه! نه؟! :) یکی دو روز پیش بابایی می گفت از بس عادت کردی یه کم چاق شدی زود وزنتو آوردی پایین نکنه خیال کنی الانم باید همین کارو کنیا! کلی خندیدم دیدم راست میگه ها... همیشه ذهنم درگیر این مساله بوده الان ولی دیگه نباید بهش فکر کنم... باید تلاش کنم شما یه نی نی تپل مپل باشی که دنیا میای... که رونای پات و بازوهات چین بیفته و من لای چیناش از ذوق بمیرم :)) این مدت برای سلامتی شما و خ...
2 مرداد 1392

مامان تنبل!

لیمو شیرازی من... یه مامان تنبلی شدم که نگو! اصلا تو باور خودمم نمی گنجه... دیروز بعد از مدتها بابایی دعوام کرد... دعوا که نه، گفت آخه چرا خودتو اذیت می کنی؟ و وقتی قرار بود بره خونۀ مامان قشنگ و برامون شام بیاره (خب چیکار کنم دیگه، در راستای تنبلی طفلی مامانم همش برامون غذا می پزه!) گفت توام بیا با هم بریم، پیاده هم می ریم... اولش خیلی خواستم بهونه بیارم... بعد دیدم چرا بهونه بیارم؟ یه روزی از آرزوهای کوچیکم این بود که همش بریم قدم بزنیم و راه بریم! برای همین آماده شدم و راه افتادیم... از سمت خونۀ قدیمیمون رد شدیم... از مغازه ها... اون محل... دلم خیلی گرفت... یهو دلم اونجارو خواست... بعد کلی با بابایی حرف زدیم در مورد اینکه خدا کن...
28 تير 1392

این روزا...

هلوی خوشمزۀ من... این روزا هم شما اندازۀ یه هلوی بزرگی و هم من مرتب هلو می خورم که خوشگل و خوشگتر بشی... این روزا آلو قطره طلا با آب و شکر و نمک می جوشونم و در گوشی بگم، یه مقدارم لواشک خونگی زردآلو می ریزم توش و می شینم کاسه کاسه می خورم! این روزا چیزای دیگه ای هم می خورم، که خب لازم نیست به شما بگم... اینا چیزای بدیه، نباید بخورم، اصلا خوب نیست، باعث میشه کورتیزول ترشح بشه و این وسط شما گناه داری... اما دست من نیست، این چیز بدی که من می خورم این وقتا، اسمش حرصه!!... علتشو نمی گم، نمی خوام هیچ وقتم بهت بگم! اما خب مامانی، یه چیزایی هست توی این دنیا، که آدما رو اذیت میکنه، البته توی این دنیا، آدما بیشتر آدمارو اذیت میکنن، به دل...
21 تير 1392

اولین خریدهای شما

با خاله ندا و مامان قشنگ رفتیم خیابون بهار... وای که وقتی وسایل نی نی گولانه می بینم روحم می ره... همش تصور میکنم از هر کدوم برای شما خرید کردیم... کالسکۀ مورد نظرمُ نشون مامان قشنگ بنده خدا دادم... آقای فروشنده امکاناتشو برامون گفت و مامان قشنگ هم به خودم سپرد... مثل همیشه... دو تا نمایندگی از این مارک بیشتر توی خیابون نبود که خب جفتشون فقط رنگ سرمه ای داشتن... منم سرمه ای دوست ندارم برات بگیریم خب! این شد که از خیر کالسکه خریدن در اون روز گذشتیم... رفتیم سراغ محصولات بهداشتی... همه رو مارک چیکو برات گرفتیم... به اضافۀ یه سری وسیلۀ دیگه مثل شیشه شیر ناک که شبیه سینه مادره، پستونک اونت که ارتودنسیه... و بقیه خرده ریزای این شکلی... ا...
16 تير 1392

غربالگری و سونوی ان تی

1392/4/9 یکشنبه ز دو روز قبلش سردرد گرفتم... طوری که شب آزمایش نمی تونستم چشمامو باز کنم! یه شال گنده و محکم بستم و سعی کردم بخوابم... اما نمیشد! استامینوفن ساده داروی مجاز این دورانه، ولی از ترس اینکه نکنه روی آزمایش فردا اثر بذاره اونم نخوردم... ساعت شد 6 و نیم... آلارم موبایل بهم نشون داد که نزدیک به یه ساعته که تونستم بخوابم... باید صبحانه می خوردیم... باید حاضر می شدیم... باید می رفتیم ازمایشگاه نیلو... برای چی؟ آزمایش غربالگری مرحلۀ اول... دل توی دلم نبود... بیشتر برای سونو... که ببینمت... که مشکلی نباشه؟ که یه ماهه ازت خبر ندارم و دو تا هُل و تکون اساسی هم داشتم، آیا خوبی؟ رسیدیم... آزمایش رو دادم... بهمون برگه دادن که...
14 تير 1392

مریضی بابایی...

یه روز بد بود... نه یه شب بد! مطمئنا فهمیدی مگه نه عزیزم؟ اون شب که بابایی حالش بد شد... از حال رفت و تلو تلو خورون افتاد توی شومینه... جیغ زدم و هی کوبیدم توی صورتش و هی اسمشو صدا کردم؟ همسایه ها اومدن دم واحدمون؟ با یکی از همسایه ها رفتیم دکتر؟ بابا آمپول زد و دارو خورد یادته؟ تمام بدنم می لرزید... هم از هول بابا، هم از ترس اینکه تو خوبی؟ ایشالا که خوبی... بابایی مهربونم خدا رو شکر بهتره... مسموم شده بود... به خاطر الویه ای که توی شرکتشون ناهار دادن! همۀ شرکت مسموم شده بودن! دیروز با بابایی رفتیم تیراژه... از یکی از دوستام (گلپر جونم) شنیده بودم که سیسمونیهای اونجا نسبت به جاهای دیگه هم بهتره هم مناسبتر... گفتم برم ببینم چه خبره...
4 تير 1392

اتاق شما...

سلام خدمت خوردنی ترین نی نی دنیا! دیشب بابایی می گفت فک کن نی نی بیاد، من خسته بیام خونه و ببینمش وسط پذیرایی خوابیده داره دست و پاشو تکون میده... بعد هم خودش هم من با خنده به یه جا خیره شدیم... یه جایی که توی ذهنمون شما رو داشتیم تصور میکردیم! ذوق قشنگی بود... بعد بهش گفتم بابا خان، حق نداری شبا بری تنها بخوابیا! باید پیش ما باشی... بعد بابایی رفت توی مود بدجنسی! گفت نه خب، من 5 صبح باید برم سرکار، نمیشه که... گفتم نمیشه نداره، نباید منو تنها بذاری... گفت باشه توی گوشم هدفون می ذارم! منم قبول کردم! عزیزم هی داریم برآورد می کنیم که اتاق شما رو چطوری خالی کنیم! آخه راستشو بخوای توی اتاق خوابای فسقلی ما یه عالمه وسیلست! اتاقی هم ...
2 تير 1392

روزای بنفش! :)

سلام آلو قرمز من! اول از همه خدمت سیاستمدار کوچولوی خودم بگم که انتخابات تموم شد... التهابا به پایان رسید و اونی که ما دوست داشتیم شد رئیس جمهورمون... وای که بعد از شنیدنش من و بابایی دویدیم توی بغل هم و حالا گریه نکن کی گریه کن! نمی دونی اصلا چه وضعی داشتیم... ذوق مرگ بودیم قد چی! هی گفتم خدایا شکرت که سال 92 داره اینهمه خوب می ره جلو... گوش شیطون کر... بعدم رفتیم توی خیابونا و شادی کردیم تا نصفه شب... ایشالا که این رئیس جمهور مهربون همۀ قفلا رو باز می کنه و آینده قشنگی در انتظار شماست عزیزم... دکتر یه قرصای تقویتی به من داده که اول گشتم تا کپسولی نباشه و توی گلوم گیر نکنه! که خب اصلا به خاطر تحریما نبود و خاله ندای مهربون که ر...
28 خرداد 1392

انتخابات...

سلام میگو کوچولوی ما! امروز داشتم ایمیلمو چک میکردم سایتای بارداری خارجی که عضو شده بودم برام ایمیل فرستاده بودن که توی یکیش قید شده بود شما الان اندازه ی یه میگوی کوچولویی!‌:) و 5 گرم هم وزن داری... ای قربون اون ریز اندامیت بشم من... مامانی...  دیروز یه روز خیلی مهم بود... روز انتخابات ریاست جمهوری... برای من و بابایی خیلی اهمیت داشت... چون هر کسی که رئیس جمهور بشه به دور از در نظر گرفتن خودمون، آیندۀ 4 الی 8 سالۀ شما رو رقم خواهد زد... و این خیلی قابل توجهه... و ما از خدا خواستیم کمکمون کنه که بهترین اتفاق برای کشورمون بیفته... هر چند رای من و بابایی بنفش بود :) تو نمی دونی بنفش یعنی چی... اما مطمئنم با توجه به حال...
25 خرداد 1392