هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

بهترین روز زندگی من...

1392/10/20 13:32
نویسنده : مامان نغمه
660 بازدید
اشتراک گذاری

حمام می رم...

بغضامو می شورم... بغضای از سر شادی... از سر دلتنگ شدن تکونا از همین حالا...

مامان موهامو تل می بافه...

با هر گره که می زنه من یه دونه آرزو می کنم... لابه لای آرزوهام آرزوهای دوستامم جا می دم... حتی اونا که منو دوست ندارن، شاید!

شام می خورم...

زودتر از حد معمول... ساعت عمل از ۱۱ می افته به ۷ و نیم... ذوق زده ام، برای زودتر دیدنش...  برای زودتر تموم شدن این دلشورۀ ۹ ماهه!

مهربونایی زنگ می زنن و میخوان دلداریم بدن، بعضا آرامش صدامو که می بینن تعجب میکنن... شاید تعجبم داشته باشه اینکه: من اصلا استرس ندارم...

به زور و ضرب بابایی و مامان می رم توی جام... هی به ساعت که گذاشتمش روی دیوار روبه رو زل می زنم... برو... برو... برو... تندتر...

ساعت ۵ میشه و آلارم گوشی بلند میشه... شاید یه ساعته خوابیدم... بلند میشم... بابایی خدای استرسه... تند تند به کاراش می رسه... تند تند به کارام می رسم... ازم عکس میگیره... موقع آرایش کردن! یاد بغض دیشبش می افتم وقتی داشتیم شام می خوردیم، وقتی دستمو گرفت و گفت: قول بده... قول چی؟ قول بده خودتو پسری سالم و سلامت از اتاق عمل بیرون میاین... بغضمو به هزار بدبختی می خورم و میگم: قول میدم... به جون خودت! بابایی صداش می لرزه... اما همش می خنده... حاضر میشیم... من و مامان و بابا و بابایی... خاله ندا دیشب شیفت بوده و الان بیمارستانه... دایی مهدی هم امروز شیفته و داره میاد بیمارستان... مامان و بابا و خواهر بابایی و زنعمو فاطی و عمو هادی هم میان!

می رسیم بیمارستان... دلهره، کجایی؟ هیچ جا پیداش نمی کنم... حالم خیلی خوشه...

می رم پذیرش... فرم رو پر میکنیم... همه چی آمادست... می ریم سمت خواهری، من و خواهری می ریم اتاق زایمان برای چک قلب و فشار خون و ... بابایی و مامان و بابا می رن اتاق من...

صدای قلب هیرادو می شنویم... همکارای اون بخش ندا که منو ندیده بودن از شباهت و عدم شباهتمون حرف می زنن... فشارمو می گیره... برگه ها آماده میشه... میام سمت اتاق خودم... توی استیشن پرستارا می خندن و میگن برو توی اتاق به مهمونات برس :)

همه میخندن... منو می بوسن... لباسمو میارن که تنم کنم... یه لباس که پشتش کلا بازه... چطوری از دستشویی بیام بیرون؟ مامان با ملافه منو می پیچه! همه میگن این کلاه آبی چه بهت میاد... همه می خوان منو بخندونن، من دوست دارم همه رو بخندونم... دلهره؟ اصلا نمی فهمم چیه!

برانکارد رو میارن... من می خوابم روش... همه با من میان... بغضم قدم به قدم زیاد میشه، می خوام بین همۀ اون آدما بابایی رو با خودم ببرم... صورت شادش که فقط من می دونم پشت پردش یه عالمه بغضه اذیتم می کنه... می دونم که توی اتاق عمل نگرانش خواهم بود...

میرم داخل اتاق... بابایی دستامو میگیره بازم، فشار میده... میگه پغی، یادت نره؟! منم اشکامو با یه خندۀ گنده میندازم بیرون... قه قه قه...

توی اتاق عمل، دایی مهدی میاد با لباس سرتاپا سبز... میگه کلاهمو الان نذاشتم که نترسی! میخندم و میگم  نغمه اصلا نمی ترسه... دوست صمیمی خواهری که توی ریکاوری کار میکنه میاد و کلی لوسم میکنه... از همین لحظه دستمو میگیره تااااااا آخرش... هی برام خاطره میگه...

منو می خوابونن روی تخت اتاق عمل... وای چقده باریکه! کافیه یه کوچولو تکون بخوری از اون بالا پرت شی پایین! کلی بهشون ایراد می گیرم که این چه تختیه آخه! تازه قسمت بد ماجرا اونجاست که دو تا تخته از هر دو طرفت باز میشه و دستات روی اونا قرار میگیره... میگم دم سال نوی میلادی، شمام دارین منو به صلیب می کشین؟! این چه کاریه آخه... یکی یکی همکارای خاله ندا و دایی مهدی میان... هی حرف می زنیم با هم... دایی مهدی میگه بالاخره چیکار میکنی؟ اسپاینال یا بیهوشی عمومی؟ میگم هنوز نمیدونم... میخنده... میدونم نظرش روی اسپایناله... برخلاف خاله ندا که به جد طرفدار عمومیه!! اما من... از چندین روز پیش به خدا سپردم... گفتم هر چی شد بهترین باشه...

دکترم میاد... مثل همیشه خنده رو، مهربون و سرشار از آرامش... دستمو میگیره توی دستاش، دستای دکتر از من سردتره! میگه بیا با هم آیه الکرسی بخونیم... دکتر نمی دونه نصف قرآنو از صبح خوندم :)) بازم می خونم...

دکتر بیهوشی میاد... مو به مو اسپاینال شدن رو برام توضیح میده... میگه اینکارو میکنم، اینطوری میشه، ممکنه قفسه سینت درد بگیره، اصلا نترس همه اینا طبیعیه، هر چی خواستی بگو... بلند میشم میشینم... میگم به عشق دیدن گل پسری، اونم اول از همه، می ارزه... می ارزه... میشینم، دولا میشم روی شکم، پشتمو بتادین می ریزه، یه همکار دیگه لگنمو می گیره از بغل فشار می ده، اینارو همه رو دکتر گفته بود، بعد دکتر لای ستون مهره هامو فشار می ده، سوزن رو می زنه... همزمان میگه ممکنه یه بار نزنما، شایدم ۶ بار بهت سوزن زدم، می خندم میگم دکتر جر زنی می کنی... همه می خوان به من روحیه بدن... دلهره؟ اسمشم برام آشنا نیست... آروم منو می خوابونن... کم کم پاهام داره گرم میشه... دیگه انگار ندارمشون! اولش حس بدیه، بعد خب خوب! نگاهم به دستگاه سمت چپمه... هولتر فشار خون و دستگاه ضربان قلب... یهو احساس خفگی می کنم، ضربان قلبم ۱۸۰ رو نشون میده... بهشون میگم نفسم تنگه، ولی اصلا هُل نمیشم... برام اکسیژن می ذارن... یواش یواش ضربانم نرمال میشه... جلوی روم پرده هست نمی بینم چه خبره، بهم میگن که الان چاقو رو می زنن برای امتحان و من نمی فهمم... و دوست خواهری که دست من توی دستاشه میگه شروع شد... توکل به خدا می کنم... خوشحالم... بیش از اندازه... هر کی التماس دعا داشته توی یادم میارم... هر کی با من بد بوده دعا میکنه... از هر کی دلخور بودم میگذرم... یهو خانوم دکتر میگه نغمه جان سر پسرت معلوم شد یه عالمه مو داره... هق هق می کنم از خنده... بعد میگه واااااااااای ماشاالله اومد بیرون... چه خوشگله... چه ماهه... بسلامتی ادرارم کرد :)) هی می خندم... هی اشک می ریزم... مثل هوای بهار شدم، وقتی گرگا دارن زایمان میکنن :) میگم گریه کن مامان... گریه کن دیگه... بذار بشنوم... صداش میاد... منم گریه میکنم... می بندنش... میارنش... بوسش می کنم... هی میگم ای جان دلم... عزیزمی... دکتر بیهوشی هم بالای سرمه... میگه دماغشو ماچ کن، زود باش، نمی دونم چرا، ولی ماچ میکنم... گریه میکنم... میگم شکل کیه؟ بعد خودم میگم خیلی شکل باباشه... تو دلم قربون جفتشون می رم...

همه بهم تبریک میگن... دایی مهدی با دوربنیش همۀ این لحظاتو ثبت کرده... یه آمپول می زنن... و من دیگه چیزی نمی فهمم...

دیگه چیزی نمی فهمم تا وقتی که میام بیرون... بازم سرم هی می افته... ولی هی می خوام بخندم...

میارنم به اتاق... نباید زیر سرم بالش باشه... نباید تا ساعتها سرمو بلند کنم... نباید تا شب هیچی بخورم...

مادر بابایی میگه: گل کاشتی نغمه جان... گل کاشتی! می خندم...

بابایی می بوسدم... هی... هی...

تموم شد... با تمام وجود خدا رو شکر میکنم... شکر میکنم که تونستم لحظۀ ورود پسرم به این دنیا کنارش باشم، با خنده، با بوسه، با لبخند... از خدا می خوام کمکم کنه مادری باشم که پسرم دوستم داشته باشه...

بابایی هدیشو بهم میده... مادر بابایی هدیه میده... خواهری هدیه میده...

پسرمو میارن... میگن شیر بده... بلد نیستم... اونم وقتی قراره تکون نخوری... یادم میدن... من شیر ندارم که... همین که یاد میگیرم کلی خوبه...

و لحظه به لحظه ملاقاتیا میان... نصف بیشتر پرستارای بیمارستان اومدن دیدنم... :)

از خدا خواستم روزای تلخ همه بره، روزای شادی زیاد بشه...

از خدا خواستم نصیب همه بشه، این حس قشنگ مادری...

بهترین روز زندگی من، ۷ دی ۱۳۹۲ بود... بهترین روز سی سال عمرم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

حبه قند
20 دی 92 19:32
مبارک باشه مامان نغمه پر از آرزوهای خوب باشی تو و پسرک و بابایی.
مامان نغمه
پاسخ
مرسی دوست جونم
مامان محمدمهدي (ماماطهورا)
22 دی 92 12:22
مباركههههههههههههههههه نغمه جون خداروشكركه هرجفتتون سلامتيد وشما خوشحال انشالله هميشه شاد باشيد
مامان نغمه
پاسخ
مرسی گلم
مامان نی نی کوچولو
27 دی 92 12:38
مبارکههههههههههههههههههههانشاالله همیشه خوش و سلامت 3 تایی در کنار هم
مادرانه
27 دی 92 12:43
عزیزم خیلی قشنگ وبا احساس نوشتی .با خوندنش تموم اون لحظه ها اومد جلوی چشمم..خدارو شکر که همه چی به خوبی وخوشی گذشت..اما بماند که پشت در اتاق عمل برمن چی گذشت.....!
پرتو
28 دی 92 21:38
مژده دهيد چون كه هفته وحدت آمده ميلاد امام صادق و پيمبر رحمت آمده كاش در اين جمعه از آسمان ندا دهند اي منتظران ظهور،منجي بشريت آمده ولادت پيامبر اكرم(ص) و امام صادق(ع)تبريك و تهنيت باد.
آتا
30 دی 92 15:57
اگه یک خاله آتایی باشه که هر روز این وبلاگ رو باز کنه به مید اینکه هیراد گلی رو ببینه تکلیفش چیه؟
قاصدک
23 دی 93 15:12
چه لحظه هایی .. .......... خدا رو شکر که همه چی خوب پیش رفت ..
مامان نغمه
پاسخ
شکر واقعا