اولین باری که حمام بردمت...
برای اولین بار بردمت حمام... یه فوبیا شده بود... اینکه بتونم از پسش بربیام یا نه! همش می ترسیدم از دستم لیز بخوری... البته توی خونۀ خودمون به خاطر کوچیکی حموممون نمی تونم اینکارو بکنم، ولی توی خونۀ مامان قشنگ موفق شدم... مامان قشنگ اولش ترسید... توی چشماش خوندم که یه طوری مردده که اجازه بده من شما رو حموم کنم... ولی بابا یدی بهش گفت بالاخره چی؟ و من با توکل به خدا و تسبیح حضرت فاطمه که خوندم شما رو بردم حموم... بابا مهدی هم اومد داخل و کنارم بود... شکر خدا اصلا گریه نکردی... حتی وقتی سرتو شستم هم باز آروم بودی... خیلی خوشحال شدم که از پس این کار هم براومدم... الهی شکر... بعدش لباس زنبوریتو پوشیدی و کلاهی که خودم بافتم رو گذاشتم سرت ...