اول تیر...
مامان ِ سرشلوغتو ببخش باشه؟ قول میدم تا جایی که بتونم چیزی رو از قلم نندازم... اول تیر اومد و رفت پسرم... اول تیر، اول تابستون، روزیه که من مهمترین «بله» زندگیمو به بهترین مرد دنیا گفتم... امسال هشتمین سالگرد عقد من و بابایی بود... وقتی روز قبلش بابا اس ام اس زد که خوشحالم دارمت و یه عشقولانه های دیگه، کلی ذوق کردم... زودتر گفته بود که نکنه فرداش توی جلسات باشه و یادش بره! برام دوست داشتنی بود... شبش بابا گفت بیا یه روز فیلم عروسیمونو ببینیم... بیا عکسامونو ببینیم... من بیشتر ذوق کردم... یادش بخیر من و بابا یه دختر و پسر سادۀ احساساتی شاعر مسلک 22-23 ساله بودیم... و برای رسیدن اون روز همۀ ثانیه ها رو شمرده بودیم... اله...