هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

پسرم مروارید داره

پسرک ناز مامان ببین من چند وقته ننوشتم! از تنبلی و بی فکریم نبوده که، مامانم شما مهلت نمیدی... اصلا دوست نداری منو مشغول کاری ببینی، میای ازم بالا میری میگی راه ببرمت... این مدتم که درگیر درد دندونات بودیم... بیقراریای روز و شبت... غذا نخوردنات... فقط و فقط طلب می می کردنت... الانم خوابیدی کنارم و می می میخوری که میتونم بنویسم اونم به زحمت با گوشی... دوهفته پیش من و مامان قشنگ فک کردیم شما دندون دراوردی! انگشت میزذیم تیز بود ولی به چشم نمیومد... اینقدم بداخلاق بودی گفتیم حتما دندونه، منم مهمونامو دعوت کردم برای هفته بعدش... تو این مدت هم خودم سه بار برات آش دندونی پختم بلکه به گفته دوستان زودتر دندون بزنه بیرون، هرچنذ به این چیزا م...
11 آذر 1393

وروجک مامان...

عزیز دل انگیز مامان... 5شنبه تولد خاله ندا بود... و خب چون توی سالن بود و همه جوونانه، نمی شد شما رو ببرم... موندی پیش مامان قشنگ... و هم دمار مامان قشنگو درآوردی هم خودتو... آخه گوگولی من، چرا دیگه با مامان قشنگ هم نمی خوابی؟ ساعت 9 و نیم بود مامان قشنگ گفت خیلی خواب می اد و میخواد بخوابوندت، و ساعت 11 و نیم بود که گفت به زوووووووووووووور خوابیدی... یعنی در این حد... آخه طفلکم گناه داری... مامان قشنگ هم... چرا اینطوری شدی؟ روز قبلشم من رفتم آرایشگاه بابا پیش شما بود، خوابوندمت و رفتم، اما 5 دقیقه بعد یکی اشتباهی زنگ خونه رو زده و شما از خواب پریدی و دیگههههههه نخوابیدی و فقطم گریه کردی و بهونه گرفتی... ناز دونۀ مامان اذیت میشی اینطوری...
3 آبان 1393

این مدت

مامان به دورت بگرده الهی... این روزا هی واسه خودشون شب و صبح میشن و من و شما هم از روی تقویم می پریم... نه ببخشید، تاتی تاتی می کنیم تا بهتر یاد بگیری... اولین عروسی زندگیتم رفتی پسرم... عروسی برادر دایی مهدی... جاری خاله ندا من به هزار زور و بلا مامان قشنگ و بابا یدی رو دعوت کردم خونمون، ناهار به صرف آبگوشت!!! بعد همین غذا از گلوم رفت پایین بابا مهدی منو برد رسوند آرایشگاه کوچه بغلی! و بعد از تموم شدن کارم اومد دنبالم و حاضر شدیم و رفتیم... شما از لباست اصلا راضی نبودی و سالن هم گرم بود... می می منم که به شدت دردناک شده بود نمی تونستم خوب بغلت کنم، شمام شیر می خواستی، آخر سر، آخرای وقت بعد از شام رفتم اون پشت مشتا و لباس...
24 مهر 1393

سرماخوردگی سخت

جونم برات بگه... یهو تب کردی... از اینکه چرا و به چه علت ترسیدم! گفتم شاید کم آب شدی... بهت استامینوفن دادم و شیر و آب... دو سه ساعت بعد باز تب... رفت بالا... استامینوفنه تاریخش گذشته بود بابایی رفت داروخونه که بخره... جمعه بود... منم داشتم از ترس دق میکردم! کلا از تب می ترسم خب... هی پاشویت کردم... بابا اومد... استامینوفن بهت دادم و تصمیم گرفتیم آخر شب بریم خونه مامان قشنگ... نمی تونم تب رو تنها تحمل کنم... بهتره نگم که چی به روزمون اومد... تبت تا 39.5 بالا می رفت... نهایتی هم که پایین می اومد 37.7 بود... اینقد گریه کردم بماند... صبح با بابایی بردیمت پیش دکترت... گفت منتظر بعدش باشیم، یا دونه بریزه یا اسهال... از اونجا که عماد، پسر خاله ...
11 مهر 1393

مراقب خودت باش فرشته من

تا سرمو برمیگردونم می بینم یه روز دیگه هم گذشت... چه تند می رن از پی هم نوزادیهای قشنگ تو عسلم... گاهی با خودم میگم بو بکش نغمه، این روزای برگشت ناپذیرو با عمق دلت بو بکش... عطرشو توی مشامت نگه دار... فردا که مردی شد برای خودش، یادت نره که چقدر حسهای خوب بهت داده... بی منت... بی توقع... تو مادر شدی به خاطر وجود گلش، تو از لحظه لحظه روند رشدش لذت بردی به خاطر بودنش، پس تویی که باید فردا ممنونش باشی... مبادا یادت بره... یادت بره و انتظار چشمای دلتو کور کنه و آفت بیفته توی رابطتون...  من خیلی به این چیزا فکر میکنم... به آینده ای که باید برای پسرم خوش رقم بزنم... اگه عمری داشتم... مامانکم... پسر طلای من... ماشین نازنینمون، ...
24 شهريور 1393

نمایشگاه

سلام عزیزترین پسر دنیا... سلام دوست داشتنی ترین پسربچه دنیا... همش شمارو با این عبارات خطاب میکنم.. بابا هم همینطور... قربون منشت برم آقاترین کوچولوی دنیا... امروز بابایی زود اومد و با هم رفتیم نمایشگاه مادر و کودک و نوزاد... پارسال که رفتیم شما توی دلم بودی و امروز توی کل زندگیم داری نفس میکشی... یه آتلیه بود ازت عکس گرفتن و قرار شد ایمیل کنن... یه غرفه معاینه چشم داشتن و انجام دادیم برات... بی بی انیشتین برات خریدیم... یه سری پوره های میوه و سبزیجات که از ترکیه خریده بودم دیدم ایرانیش هم تولید شده و سریع برات خریدم البته قبلش تست کردیم دوست داشتی و بعد خریدیم... چند تا کتاب... مایع لباسشویی... اینا سهمیه این نمایشگاه بود....
18 شهريور 1393