چندین روز اخیر...
گل پسر مامان...
این چند مدت خیلی درگیر بودم...
3 روز تعطیلی که بود دلمون میخواست سفر بریم، کلی برنامه داشتیم که فیلم ببینیم، لااقل تهران گردی کنیم، ولی من از روز قبلش مریض شدم و خب خیلی هم بد بود... سرماخوردگی اونم توی این فصل و با داشتن یه کوچولو واقعا اذیت کننده میشه... یه شب و نصفی هم رفتیم خونۀ مامان قشنگ و بندۀ خدا کل کارای شمارو انجام داد که من سمتت نیام... با داشتن ماسک و اینا بازم بغلت نمی کردم و شما متعجب بودی... نمی بوسیدمت و شما یه طوری نگاه میکردی... الهی بگردم دلم غش می رفت ولی نمی خواستم خدای نکرده از من بگیری...
یه شب رفتیم هایپر می (حالا راه به راه می ریم اونجا ) یه شبم رفتیم پارک لاله که اینقد تاریک بود شما وسطاش ترسیده بودی دیگه...
نمی دونم چرا اینقد به فضاهای تفریحی بی توجهن... مملکت ما آخه چه جای تفریحی داره که به اینشم نمی رسن؟ یه روزم ناهار با مامان قشنگ و بابا یدی رفتیم درکه و رستوران محبوبمون SPU... روز خوبی بود و خوش گذشت...
وقتی برگشتیم خونۀ مامان قشنگ دیدیم شما برای اولین بار انگشت شست پاتو خوردی
وسط اون هفته عمه مریم شام اومد خونمون دیدن شما...
یکشنبه 18 خرداد بابایی رفت یه ماموریت یه روزه به نمک آبرود... منم اصلا دل و دماغ نداشتم ولی بودن شما کنارم این سری خیلی قوت قلب بود برام عشقم... ظهر آمادت کردم و رفتیم خونۀ مامان قشنگ... گلشید جونم اونجا بود... برای اینکه فکرم مشغول بشه از شما دو تا کلی عکس تو مدلای مختلف گرفتم...
گلشید خیلی دوستت داره مامانی... منم خیلی گلشیدو دوست دارم... خیلی خیلی زیاد... ایشالا شما بزرگ بشی مثل داداش کوچولوی گلشید جونی...
اینا همه بخش کوچیکی از عروسکای گلشید خانومی توی خونۀ مامان قشنگه! یه عالمه دیگه هم اونجا عروسک داره... ببین توی خونشون چه خبره
شب بابایی اومد و ما اونجا خوایبدیم که من صبح برم سرکار...
ولی دوشنبه صبح گلشید جون اسهال استفراغ شد و مامان قشنگ مجبور شد ببردش بیمارستان پیش خاله ندا... و طفلی ویروسی شده بود... تا عصر توی بیمارستان زیر سرم بود... و راستش منم خیلی ترسیده بودم که شما بگیری... به همین خاطر یه هفته کامل خونۀ مامان قشنگ اینا نرفتم که مبادا ناقل باشن ... خدا رو شکر گلشید جونم خوب شده دیگه...
چهارشنبۀ هفته گذشته بود دور شما رو با بالشتکای کاناپه پوشوندم و گذاشتم بشینی... و خب خودت از تکیه گاهت جدا شدی و نصفه نیمه نشستی... منم کلی ذوق کردم و عکستو برای همه وایبر کردم! البته نذاشتم زیاد بشینی که مبادا بهت فشار بیاد...
درگیریای فکری منو خیلیها نمی تونن درک کنن... استرسامو... نگرانیامو... ولی من به چیزی اهمیت میدم که مصلحت شما باشه گلم... و می خوام در آینده شما بتونی روی من به عنوان یه مادر که قاطعه و تصمیم گیرندست حساب کنی...
به هر حال همیشه همه چی نمی تونه خوشایند آدم باشه...
خیلی ها ممکنه همینطوری به خیال خودشون آدمو دوست داشته باشن ولی موقعی محبت واقعی مشخص میشه که پای عمل بیاد وسط...
از خیلیا ناراحتم پسرم... امیدوارم فردا که بزرگ شدی دریچۀ قلب و اعتمادتو مثل من، الکی به روی همه با نکنی... محبت خرج کردن هم باید اصولی داشته باشه...
پریروز بالاخره رفتیم خونۀ مامان قشنگ... دلم براشون لک زده بود... اونا هم دلشون هم برای ما هم شما خیلی تنگ شده بود ولی خب بیشتر از این علاقمند به اینن که شما سلامت باشی... تا شب موندیم و بعد از شام با بابا مهدی برگشتیم خونه...