هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

سیزده به تو!

سیزده بدر امسال تنها سالی بود که ما بیرون نرفتیم، همیشه توی خونه بابایی هم اگه به کوه و دشت و دمن نمی رفتیم، تئاتری، سینمایی، سفره خانه ای و شامی در رستورانی داشتیم... امسال گفتم که صبح بریم بام تهران... مثل پارسال... بابایی گفت با هیراد؟ گفتم آره می پوشونیمش خب... ولی خب نرفتیم... کلا کسل شدم دیگه... شبش هم با خاله ندا اینا و مامان قشنگ و بابا یدی قرار بود بریم سفره خانه شبستان که خب یه چیزایی پیش اومد و نشد و نرفتیم... در عوضش دوازده بدر داشتیم! شما رو بردیم پارک لاله ولی از اونجایی که نسبت به باد نگاه خصمانه داری و فکر کردی که باد دشمنته و یه چیزیه که داره بهت حمله میکنه همش گریه کردی... ما هم سریع اون اوایل چرخیدیم و تندی سوار ...
15 فروردين 1393

سه ماهگی ماه من...

عزیزدلم... با تاخیر می ذارم... چون دو روز با تاخیر، روز نهم فروردین، خونۀ مامان قشنگ کیکتو درست کردم... سه ماهه شدی عشق من، ولی انگار به اندازۀ هزار سال بهت وابسته شدم... خدا حفظت کنه ماه من... اینم سومین کیکی که برات پختم...     ...
12 فروردين 1393

هفتۀ اول عید را چگونه سپری کردیم ! :)))

مبارک است بهاری که در آن، قدمهای تو بر چشمهایمان است...     چقدر خوب بود با تو بودن... برای من که تا لحظۀ آخر هر سال، به هزار و یک اتفاق افتاده و نیفتاده های توی دلم مونده فکر میکردم امسال رنگ دیگه ای داشت... وقتی که تو خواب بودی و بابایی میگفت گناه داری که بیدارت کنم و من مصرّانه میخواستم لباس زنبوریتو تنت کنم و توی کامیونت که کلی گشته بودم و پیدا نکرده بودم و روز عید بابایی با خریدنش سورپرایزم کرد بشونمت... کنار سفره هفت سینی که با عروسکا و اسباب بازیات چیده بودم...     با شهد شیرینی مثل تو خیلی مزه داشت لحظۀ سال تحویل دعا کردن... مثل همیشه از خدا فقط سلامتی و سلامتی خواستن...  خدا ...
8 فروردين 1393

اولین باری که حمام بردمت...

برای اولین بار بردمت حمام... یه فوبیا شده بود... اینکه بتونم از پسش بربیام یا نه! همش می ترسیدم از دستم لیز بخوری... البته توی خونۀ خودمون به خاطر کوچیکی حموممون نمی تونم اینکارو بکنم، ولی توی خونۀ مامان قشنگ موفق شدم... مامان قشنگ اولش ترسید... توی چشماش خوندم که یه طوری مردده که اجازه بده من شما رو حموم کنم... ولی بابا یدی بهش گفت بالاخره چی؟ و من با توکل به خدا و تسبیح حضرت فاطمه که خوندم شما رو بردم حموم... بابا مهدی هم اومد داخل و کنارم بود... شکر خدا اصلا گریه نکردی... حتی وقتی سرتو شستم هم باز آروم بودی... خیلی خوشحال شدم که از پس این کار هم براومدم... الهی شکر... بعدش لباس زنبوریتو پوشیدی و کلاهی که خودم بافتم رو گذاشتم سرت ...
8 فروردين 1393

سرماخوردگی بد است!

چه روزایی بود... چه شبی! عصر دوشنبه بود حس کردم شما کمی داغی... البته از صبحش حس میکردم ولی هی خنک میشدی... گفتم نکنه بیقراریهات مال همین باشه... درجه رو گذاشتم دیدم هی داره میره بالاتر! 37/8 ایستاد... داشتم سکته میکردم که چرا الکی تب کردی... به بابایی زنگ زدم گفت توی راهم الان میام... به مامان قشنگ زنگ زدم گفت استامینوفن بده... قبلش به خاله ندا زنگ زدم گفت زیر 38/1 برای بچه های این سن تب نیست، شاید مایعات بدنش کم شده... بهش حسابی شیر بده... اما آخه شما شیر هم درست نمی خوردی که! هی پس می زدی با گریه... استامینوفن دادم... روی پیشونیت دستمال خیس گذاشتم... بابایی اومد... کمی خوابیدی... ما به کارامون رسیدیم و آماده شدیم بریم خونۀ مامان قشنگ...
23 اسفند 1392

مامان مریض...

یه روزایی هست که مامان حال نداره... ببخش مامانو پسرم... ببخش اگه اون موقعها تو گریه میکنی و منم میشینم گریه میکنم... ببخش گل ناز مامان... وقتی سرما خورده باشی و دندون دردم داشته باشی و دلتم پر درد، خب خیلی سخته... الهی وقتی بزرگ شدی هیچ کدوم اینارو نداشته باشی... ایشالا اصلا ندونی درد دل چیه... فقط بخندی و شاد باشی... مامانم، دیروز برای اولین بار برات درددل کردم... وقتی گریه کردی و منم خیلی حالم بد بود و مامان قشنگم رفته بود و بابایی هم توی راه بود، بغلت کردم و سرتو گذاشتم روی شونه هام و برات حرف زدم... حرف زدم و گریه کردم... حرف زدم و گریه کردم و راه رفتم! تو جیک هم نزدی... شاید یه ربع، شاید بیشتر بود... بعد کم کم دیدم خوابت رفت... وق...
19 اسفند 1392

لباسای کوچیک شما...

هر چی جلوتر میره، من سعی میکنم بیشتر به عقب نگاه کنم... به اینکه قبلا چطوری بودی و حالا چطوری هستی... عشق و نفس و عمر و زندگی من... خیلی دلم ضعف میره وقتی می ذارمت توی گهوارت و می بینم اکثریت فضاشو اشغال کردی در حالیکه اوایل تولدت خیلی گهواره برات بزرگ به نظر می اومد... خیلی خوشحال میشم وقتی لباسای تو، اونا که با عشق انتخابشون کرده بودم دونه دونه کوچیک میشن...     تازه اینا چندتا از اوووووون همه لباسیه که کوچیک شدن... علت چروک بودنشونم همینه که از توی ساک در آوردم! این لباسو خاله ندای مهربون برای ختنۀ شما خرید... دست گلش درد نکنه... برای تولد یه ماهگی و دوماهگیتم باز لباس خریده بود...     ...
17 اسفند 1392