اول تیر...
مامان ِ سرشلوغتو ببخش باشه؟ قول میدم تا جایی که بتونم چیزی رو از قلم نندازم...
اول تیر اومد و رفت پسرم... اول تیر، اول تابستون، روزیه که من مهمترین «بله» زندگیمو به بهترین مرد دنیا گفتم... امسال هشتمین سالگرد عقد من و بابایی بود... وقتی روز قبلش بابا اس ام اس زد که خوشحالم دارمت و یه عشقولانه های دیگه، کلی ذوق کردم... زودتر گفته بود که نکنه فرداش توی جلسات باشه و یادش بره! برام دوست داشتنی بود... شبش بابا گفت بیا یه روز فیلم عروسیمونو ببینیم... بیا عکسامونو ببینیم... من بیشتر ذوق کردم... یادش بخیر من و بابا یه دختر و پسر سادۀ احساساتی شاعر مسلک 22-23 ساله بودیم... و برای رسیدن اون روز همۀ ثانیه ها رو شمرده بودیم...
الهی که تنت سلامت باشه گلم و روزای قشنگ و قشنگتری رو در پیش داشته باشی... اول تیر امسال مهمون خونۀ سیما جون (دختردایی من) بودیم... مهمونی سیسمونی نی نیش بود... یه نی نی دیگه داره به جمع فامیلیمون اضافه میشه پسرم... یه ماه دیگه مونده فقط که وندا خانوم بیاد و دل مامان و باباشو شاد کنه... وسایلش همه صورتی بودن و کلی قشنگ... شما مثل یه مرد جنتلمن از اول تا آخر نظاره گر بودی... و ساعتی هم توی اتاق وندا خانوم توی کریر خودت خوابیدی الهی فدات بشم...
مهمونی خوبی بود... اولین بار بود شما رو توی یه جمع زنانه می بردم... توی یه محیط شلوغ با صدای موسیقی و دست و جیغ و سوت! مرسی گل من... مرسی که همراهی کردی...