هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

هشت ماهه شدی نفسم

عزیزدل مامان پسر کوچولوی هشت ماه و 7 روزه ی من... دو هفته از استقرارمون تو خونه جدید گذشت... شب اولش شما نیمه های شب حالت بد شد و بطرز بدی بالا آوردی. بعد ازونم هر یه ربع حالت تهوع ناجور داشتی و عق میزدی. دل تو دلم نبود که چرا... آخرسر رومونو سفت کردیم و به خاله ندا زنگ زدیم و گفت که قطره متوکلوپرامید بهت بدیم و سه تایی رفتیم داروخونه و گرفتیم و شما خوردی... من دیگه خوابم نمیبرد ولی الهی شکر مشکلی نداشتی... با این همه فرداش بردیمت دکتر...  دکتر گفت مسموم شدی... گفت دست آلوده زدی به دهنت... شمام که همش دستت توی دهنته... منم هرچی بشورم کمه...  این مدت همش در تکاپو بودیم... اسبابکشی دست تنها کار خیلی سختیه... یه روز مامان ...
14 شهريور 1393

این مدت...

پسر قشنگ مامان... الان ده روزه که خونه مامان قشنگ اینا اطراق کردیم! بساط یهویی اسباب کشی کردنمون جور شد و برای جمع آوری وسایل چاره ای نبود جز اینکه بیایم اینجا... 5 شنبه هم به امید خدا اسباب کشی میکنیم... این مدت هرروز عصرا من رفتم خونمون و بابا هم از سرکار اومد اونجا و به جمع آوری پرداختیم! هنوز یه عالمه کار مونده بسکه ما وسیله داریم... دیشب بابایی از خستگی گریش گرفته بود! حقم داره خب... شما هم که فدات بشم الهی سه روزه سرما خوردی... دکتر داروهایی که قبلا مریض شده بودی رو دوباره تجویز کرد. یه شبم تب داشتی و من با غصه بالای سرت بیدار نشسته بودم... ولی الان بینی کوچولوی نازت گرفته همش و وقتی میخوای شیر بخوری هی نفس کم میاری... یه شنبه...
28 مرداد 1393

این چند وقت...

عمو هادی اینا خونشونو عوض کردن... روز اسباب کشی بهشون سر زدیم ولی بعد از یکی دو ماه تازه فرصت شد بریم دیدن خونشون... شما هم که خوش اخلاق... خیلی مهربون رفتی بغل عمو ... با زن عمو هم خیلی دوستانه معاشرت کردی قربونت برم...         جمعه سوم مرداد ماه هم با مامانی سوسن و بابایی علی و عمه مریم رفتیم پارک نهج البلاغه... در یه اقدام یهویی من لوبیاپلو درست کردم با سالاد و این چیزا و رفتیم و چند ساعتی با هم اونجا بودیم...     تازگیا بالشتو از زیر سرت برمیداری و کلی باهاش بازی میکنی... تا چشممو این ور کنم با همچین صحنه ای مواجه میشم!!   &nb...
17 مرداد 1393

گوشی من... عکسای شما...

شما رو آماده کردم، وسایل خودمم برداشتم که بریم خونۀ مامان قشنگ... برای اولین بار گفتم به جای آژانس یا نهایت تاکسی، با اتوبوس بریم... از اونجا می خواستم برم پیش بابا که بریم هایپر می خرید کنیم... توی اتوبوس یه خانم پیرزن کنارم نشست البته ننشست یه طوری دولا شده بود و میله ما رو گرفته بود که تعجبمو برانگیخته بود... هیچ کسی دیگه هم نبود... خلاصه کنم... یه مدتم با من حرف زد... پیاده شدم دیدم در جلویی کیفم بازه و ... گوشیم نیست! فک کردم شاید جا گذاشتم خونه... شمارو سپردم به مامان قشنگ و تندی دویدم سمت خونه... اصلا انگار نمی رسیدم... دلم برای گوشیم نمی سوخت، دلم برای عکسای شما می سوخت که 280 تا بود و همشم مال سفرمون بود... و من قصد داشتم همون روز ...
30 تير 1393

سفر به استانبول

مامانم منو ببخش... اینقدر این روزا درگیر کار و بار بودم که نشده برات بنویسم... اواسط ماه خرداد بود که عمو علی (دوست بابا مهدی) گفت بیاین یه سفر خارجه بریم... ما هم گفتیم باشه ولی اصلا بهش فکر نکردیم... گفت ماه رمضون بریم... مام دیدیم بد نیست... تقریبا اوایل تیر ماه بود دوباره مطرح شد و ما هم گفتیم بد نیست فعلا پاسپورت شمارو بگیریم... و یه روز بابا مهدی مرخصی گرفت و رفتیم دنبال کارای پاسپورت و دقیقا 5 روز بعدش اومد... الهی قربونت بشم با اون عکس پرسنلی پاسپورتت... دو روز بعد از اومدن پاسپورتت با خاله فاطمه (همسر عمو علی که دوست منه) صحبت کردم و گفتم اگه مایلین من دنبال تور باشم... و اونا هم اوکی دادن... اول به دوبی فکر کردیم و با تح...
25 تير 1393

کارهای یه هیراد 6 ماهه!

عزیزدلم... حدود 5- 6 روزیه که با عشق برای شما ماهیچه و فیله مرغ خریدیم و کوچولو کوچولو بسته بندی کردم و هر روز باهاش سوپ می پزم و می خوری... فعلا جفتشو دوست داشتی انگار... هر روز صبح هم بهت سرلاک میدم و اونم خوشت میاد... آب هم این وسط نقش عمده ای داره... مثل بابا مهدی عاشق آبی... اصلا دست رد بهش نمی زنی الهی فدات بشم... بابا هر وقت شما کلافه ای و نق میزنی چون شباهتای زیادی باهاش داری هی فکر میکنه یا تشنته یا گرمته، مثل خودش این روزا تلاش می کنی سینه خیز بری ولی هنوز زانوهات اونقد قدرت ندارن که به ست جلو پرتت کنن... وقتی می ذارمت که بشینی تا چند ثانیه می تونی ولی بعدش یهو ولو میشی هر چی جلوت میاد می خوای بگیری، محکم...
15 تير 1393

شش ماهه شدی نفسم...

عزیزدل مامان و بابا... کیک تولد شما این ماه با تاخیر پخته شد، به علت اینکه نمی خواستم بی حالی حاصل از واکسن توی صورتت باشه... روز واکسنت با مامان قشنگ رفتیم بیمارستان... خاله ندا هم بود... وقتی نگاهت میکردم دلم ریش می شد که الان می خواد دردت بیاد... وقتی اولین جیغو زدی بند دلم پاره شد... ریسه رفتی برای اولین بار... و دومین جیغ... و سریع بعد از قطره فلج اطفال بغلت کردم و آرومت کردم... تا عصری تقریبا بیقراری زیادی نداشتی، تب هم... ولی یهو شب چنان تبت رفت بالا و گریه های ممتد و جیغ همراهت شد که داشتم دیوونه میشدم... با پاشویه و دستمال خیس تونستیم تبتو بیاریم پایین فدات بشم... مامان قشنگ اگه این طور وقتا منو آروم نکنه که سر به بیابون می ذا...
9 تير 1393