سفر مشهد
دوشنبه به طرز یهویی قرار شد که چهارشنبه بریم سفر... بریم مشهد... بسکه ما آرزو داشتیم شما رو ببریم پابوس امام رضا و خب به ما نگاه کردن و تندی طلبیده شدیم... البته کمی تا قسمتی التهاب داشتیم... بابایی تا ساعت 6 روز چهارشنبه جلسه داشتن و ما هم بلیطمون 7 و نیم بود! قرار شد من و شما و چمدونا راهی محل کار بابایی بشیم و از اونجا بریم فرودگاه... سخت بود... ولی خب مامان قشنگ و بابا یدی به همراه گلشید جونم اومدن خونۀ ما و چمدونارو برای من آوردن پایین و سوار آژانسمون کردن و راهی شدیم... البته می خواستن تا اونجا بیان ولی من دلیلی ندیدم تو زحمت بیشتر بیفتن...
توی آژانس شما رو نشوندم روی صندلی و خودت مشغول بازی با کیف مامان شدی...
بعدشم خوابت برد... از آقای راننده خواستم وسایلمونو تا داخل ساختمون بیاره... البته کلی بهش برخورد انگار! ولی من چاره ای نداشتم، بابایی هنوز جواب تلفن نمی داد... وارد ساختمون شدیم و اونجا انتظامات کمکم کرد کالسکه شمارو باز کنم و بخوابی داخلش... بابایی ساعت 6 و ربع بود اومد پیش ما... تندی رفتیم فرودگاه و اونجا دیدیم شماره پرواز ما ساعت 8 و ربع پرواز میکنه! برای یکی دیگه 7 و 45 بود! و جالب اینکه میگفتن مهم شماره پروازه... وقت مردم کاملا براشون بی اهمیت بود... اشکالی نداشت چون ما وقت بیشتری داشتیم... می خواستم مثل عید شما گرسنه باشی که توی هواپیما با می می خوردن گوشت نگیره و اذیت نشی... آخه گلم شما ماشاالله با عیدت خیلی فرق کردی، دیگه الکی و به هر بهونه ای حاضر نیستی شیر بخوری...
توی ترانزیت نشسته بودیم یه خانومی گفت وای چه پسری، همیشه اینقد آرومه؟ منم خندیدم فقط... حرف زد و حرف زد و منم هی لبخند می زدم... همین پامونو گذاشتیم توی اتوبوس شما بنای گریه سر دادی... گریه هایی که اصلا آروم شدن توی کارت نبود! من و بابایی درمونده شده بودیم... جلوی اون همه جمعیت مگه میشد راحت بهت می می داد؟! خانومی کنارم نشسته بود که کمکم کرد و بابایی هم مثل ستون واستاد جلوم و من خواستم به شما شیر بدم، ولی قربونت برم مگه قبول میکردی؟ فقط گریه به شدت! منم می خواستم باهات زار بزنم... سرمم بی نهایت درد میکرد... مسافرا یه جوری نگاه میکردن که یعنی بله، تا آخر پرواز با چه بچه ای طرفیم... تا سوار هواپیما شدیم بابایی رفت شیر خشک آماده کنه، چون آب جوشه هنوز جوش بود واقعا توی فلاسکت! منم هی قربون صدقت می رفتم بلکه آروم بشی... شیرخشکم قبول نکردی... به گفتۀ اون خانومه توی اتوبوس، قهر کرده بودی! چه می دونم والا... خلاصه می می گذاشتم دهنت و هی تکون تکونت دادم، هی نق می زدی و چشماتو می مالیدی و خلاصه ده دقیقه از پرواز گذشت و همین طور که شیر می خوردی خوابت برد... من و بابایی هم کل این مدت گوشاتو می مالیدیم... از سردرد داشتم بالا می آوردم...
وقتی رسیدیم هم شما خواب بودی... وقتی رفتیم هتل هم... دیگه جاگیر که شدیم بیدار شدی... و با یه شیر خوردن خوابیدی و من و بابایی هم نشستیم یه چای خوردیم بلکه نفسمون جا بیاد...
خستگی داشت منو از پا در می آورد...
صبح روز پنج شنبه لباساتو تننت کردیم و آماده شدی...
شمارو گذاشتیم توی کالسکه و راهی رستوران شدیم... همین من صبحانه برداشتم متوجه نگاههای خصمانت شدم!... اولش می خندیدی...
اما بعدش نق و نق و نق... سریع برات شیر آماده کردیم ولی اصلا نخوردی... خوابت می اومد... نوبتی صبحانه خوردیم و بردیمت بالا توی سوییتمون...
همزمان شیر خوردی و خوابیدی! ساعت خوابت به هم خورده بود... بعد همونطور که خواب بودی راهی شدیم... رفتیم سمت حرم...
رسیدیم اونجا از خواب بیدار شدی... قرار شد من و شما بریم و بابایی تنها... ولی ضریحو بسته بودن و تمیزکاری می کردن... توی صحن دور زدیم و دعا کردیم و برگشتیم توی حیاط...
بعد هم شما گریه کردی چون گرسنت بود و به هزار مصیبت بهت شیر دادم!
بعدم کم کم خوابیدی و ما هم ماشین گرفتیم راهی زیست خاور شدیم... اونجا یه کوچولو خرید کردیم و بعد شما نق نق سر دادی! متوجه اشکالاتی در پوشکت شدیم و بازم تجربه تعویض پوشک در کالسکه در پاساژ رو به دست آوردیم
بعد از اونجا هم برای ناهار رفتیم سمت شاندیز که این بار حرف و پیشنهاد راننده گرامی رو گوش کردیم و به جای پدیده رفتیم حسین شیشلیکی و بسیار هم راضی بودیم...
شما هم اونجا خیلی آقایی کردی چون توی راه هم شیرتو خورده بودی گذاشتی ما هم ناهار بخوریم... هوا هم کم و بیش خنک بود... کنار سفره دراز کشیدی و بمیرم الهی به غذا خوردن ما نگاه میکردی!
بعد از خوردن ناهار دیگه باید می رفتیم هتل... بابایی کمی استراحت کرد... شما هم به هر روشی بود نخوابیدی! میخواستیم عصری راهی الماس شرق بشیم... بساط شیره بادوم درست کنونت رو هم برده بودم...
بعد از ساعتی دوباره راهی شدیم... یه سرهمی شما داری که من خیلی دوستش دارم... وقتی هنوز دنیا نیومده بودی توی سفر کیشمون برات خریدیم... دومین بار بود تنت کردم... گفتم راحتتر باشی... از توی کالسکه درت آوردیم که یه کم خستگیت در بره... اما بعد از مدتی هی نق نق... گرسنت نبود ولی بازم نق... پوشکتو چک کردم بازم نق... خلاصه مونده بودم از چیه... یهو... بله یهو دیدم ماشاالله قد کشیدنت باعث شده بزنی جوراب سرهمیتو پاره کنی! البته چون قسمت جوراب جنسش فرق میکرد این اتفاق افتاده بود... خلاصه نق می زدی و ناراحت بودی از اینکه جورابت سوراخه... ما هم گفتیم خب می ریم هتل و لباستو عوض میکنیم ولی هی ناراحت بودی...
با کمی دقت سوراخی انگشت شستت معلومه اصلا اعصاب نداریا!
این شد که مجبور شدیم بریم توی یه مغازه و برات لباس بخریم و همونجا تنت کنیم...
بعدم شیر خوردی...
بعد از شیر خوردنت دویدیم رفتیم جورابم برات گرفتیم که می ریم بیرون از مجتمع سرما نخوری...
بعد از اون پاساژ وصال رو هم دید زدیم که دیگه هم من خسته شده بودم هم شما... برای همین راهی هتل شدیم...
شب آخر بود و دل من گرفته! دوست نداشتم تموم بشه... شام هم در فست فود هتل خوردیم چون دیگه سخت بود با خواب آلودگی شما جای دیگه بریم...
روز آخر، روز جمعه، دوباره قصد حرم کردیم... سر راه گفتیم یه عکس آتلیه از شما بگیریم... بابایی راضی نبود ولی من اصرار کردم، چون درسته حرفه ای نیستن ولی ارزش داره و یادگاری می مونه... و نتیجش هم خیلی خوب بود... یه سه نفره هم گرفتیم...
رفتیم حرم و من به علت العللی نمی تونستم سمت ضریح برم... دور زدیم... نذر خاله طاهرۀ منو دادیم... دعا کردیم...
و با ماشینایی که زائرارو جابجا می کنن رسیدیم دم در... یکی دو تا خانوم هم مشخصات و مارک کالسکه شمارو از من پرسیدن و یادداشت کردن... چون واقعا توی این سفر عصای دستمون بود... و بسیار ازش راضی بودیم...
رفتیم مرکز خرید آسمان رو که خیلی تعریفشو کرده بودن ببینیم که بسته بود... و بعدش روبه روش یه جای خوب بود برای خریدای خانومانه که سر زدیم و راهی هتل شدیم...
لباسای شمارو عوض کردیم... وسایلو جمع کردیم و ...
برای اولین بار دیدم که شما با دستت پاهاتو میگیری... کلی ذوق کردم...
ساعت 1 اتاقو تحویل دادیم و راهی رستوران شدیم... شما خوابت برد قبلش... و ما بعد از ناهار با چهره نق نقوی شما مواجه شدیم :))
هی من راه می بردمت هی بابایی...
دیگه راهی فرودگاه شدیم... البته با ترس و لرز... کلیۀ وسایل ایمنی مقابل گریۀ شما آماده بود اما خواب ِ خواب بودی...
توی هواپیما هم خوابیده بودی بغل من، دادمت دست بابایی که عکس بگیریم
منم دیگه له خواب بودم...
ولی دیدن مناظر بیرون اونم به این زیبایی...
و به این صورت پروندۀ دومین سفر شما، و اولین زیارت مشهدت بسته شد...
سفر خوبی بود... کوتاه بود و خیلی خسته شدم، چون شما عادت کردی فقط بغل من می خوابی، ولی لذتهاش منحصر به فرد بود...
خدا حفظت کنه گلم...