هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

سفر به استانبول

1393/4/25 14:42
نویسنده : مامان نغمه
2,098 بازدید
اشتراک گذاری

مامانم منو ببخش... اینقدر این روزا درگیر کار و بار بودم که نشده برات بنویسم...

اواسط ماه خرداد بود که عمو علی (دوست بابا مهدی) گفت بیاین یه سفر خارجه بریم... ما هم گفتیم باشه ولی اصلا بهش فکر نکردیم... گفت ماه رمضون بریم... مام دیدیم بد نیست... تقریبا اوایل تیر ماه بود دوباره مطرح شد و ما هم گفتیم بد نیست فعلا پاسپورت شمارو بگیریم... و یه روز بابا مهدی مرخصی گرفت و رفتیم دنبال کارای پاسپورت و دقیقا 5 روز بعدش اومد... الهی قربونت بشم با اون عکس پرسنلی پاسپورتت...

دو روز بعد از اومدن پاسپورتت با خاله فاطمه (همسر عمو علی که دوست منه) صحبت کردم و گفتم اگه مایلین من دنبال تور باشم... و اونا هم اوکی دادن... اول به دوبی فکر کردیم و با تحقیقات فهمیدیم که الان با توجه به شرایط دمایی و اینکه توی ماه رمضون هم هست اصلا مناسب سفر نیست... و بعدش بازم به ترکیه... چون ما قبلا استانبول رفته بودیم، به آنتالیا و کوش آداسی و بدروم هم فکر کردیم ولی دیدیم اکثریت تفریحات این سفرها آبیه و خب با وجود شما دو تا جیزینقیلی امکانش سخته... و باز رسیدیم به استانبول محبوب... من توی تورهای مختلف گشتم و سریع به بابا مهدی گفتم باید اقدام کنیم... تاریخ رو هماهنگ کردیم و شبش تورمونو رزرو کردیم برای هفته بعدش...

خاله فاطمه و عمو علی و هستی جون، یه شنبه شب اومدن خونه ما شب خوابیدن و صبح ساعت 4 و نیم رفتیم فرودگاه... روز 16 تیرماه... و من همش دلهره داشتم پرواز سه ساعت و ربع هست شما چطوری آروم میگیری؟ می خوابی یا نه؟ که خب از لطف خدا و دعاهای من شما دقیقا قبل از اینکه سوار اتوبوس بشیم خوابت برد و کل پروازو خوابیدی... البته دو ساعت اول رو روی دستم بودی و5/NB/KFیگه واقعا دستام خواب رفته بودن، می ترسیدم تکونت بدم بیدار بشی... ولی وقتی یه آقایی که صندلی بغل بابا مهدی نشسته بود جاشو عوض کرد و رفت جلو، صندلی وسط رو خالی کردیم و بالش گذاشتم و شمارو اونجا خوابوندم... یه ساعت آخر تقریبا شما روی صندلی خوابیدی و منم کمربند رو دورت بسته بودم...

به محض رسیدن به مامان قشنگ خبر دادم و راهی هتل شدیم... و با توجه به یه ساعت و نیم عقبتر بودن زمان ترکیه نسبت به ما، تازه اونجا ساعت 11 بود... اتاقامونو گرفتیم و بعد از اون راهی شدیم برای ناهار... و بعد از ناهار هم استراحت کردیم و عصر رفتیم خیابون دوست داشتنی استقلال...

خیلی خاطره ها یاد من و بابا مهدی اومد... سفرمون با مامان قشنگ و بابا یدی و خاله ندا اینا و خاله طاهره اینا (خاله من)... تک تک خیابونا یا منظره ها منو یادشون مینداخت... همش میگفتم وای چه زود گذشت... 4 سال پیش بود... اصلا فکر نمی کردم یه روز بیاد که من یه بچه به قندعسلی شما داشته باشم و توی میدون تقسیم وایسم باهاش عکس بگیرم...

الهی شکر که کالسکتو دوست داری... هر چند وقتایی که خسته میشی یا گرمته یا گرسنه میشی خب نق می زنی و من میارمت بیرون، ولی در کل وجود کالسکه در این سفر برای ما خیلی حیاتی بود...

فردای اون روز رفتیم آکواریوم... خیلی جالب بود... توی سفر قبلی یا نبود، یا نرفته بودیم... من و خاله فاطمه هروقت شما گرسنه میشدین یه جا مینشستیم و مشغول میشدیم خندونک دیگه حسابی حرفه ای شدیم...

کلا توی این سفر اصلا استراحت درست و حسابی نکردیم... مخصوصا من... چون تا می رسیدیم هتل اگه شما خواب بودی باید کارای عصر بیرون رفتن رو می کردم یا دوش می گرفتم و اگه هم خواب نبودی که با شما مشغول بودم... غذا هم برات فقط سرلاک برده بودم... و از کارفور برات کلی پورۀ آماده میوه و سبزیجات گرفتم... ولی جرات نکردم اونجا بدم بخوری، ترسیدم اگه واکنشی داشته باشی توی کشور غریب چه کنم...

یه روز عصرم رفتیم با کشتی قسمت آسیایی و برگشتیم... باد بسیار شدیدی می اومد و شما هم که از باد و آفتاب گریزونی... همش فکر میکنی بهت حمله می کنن... منم سوییشرت و جوراب و شلوار و کلاه پوشوندمت و بعد از مدتی بردمت داخل کشتی...

روز آخر ولی خیلی سخت بود برامون... هم خسته بودیم، هم اتاقو باید ساعت 12 تحویل میدادیم که بهمون لطف کردن و 1 تحویل دادیم... ولی ساعت 4 و نیم تازه ترانسفر می اومد دنبالمون... که این چند ساعت توی لابی له شدیم... و بعد پشیمون شدیم که چرا از صبح نرفتیم مراکز خرید، هم خنک بودن هم سرمون گرم میشد! بازم التهاب داشتم توی هواپیما چیکار میکنی که خدا رو شکر دوباره قبل از سوار شدن خوابیدی... ولی 5 دقیقه آخر که داشتیم فرود می اومدیم تا اونجایی که توان داشتی گریه کردی... الهی بمیرم گوشت درد گرفته بود هی گوشتو می گرفتی... هر چی هم بهت شیر می دادم بازم افاقه نمی کرد... عمو علی اینا دیگه نیومدن خونه ما و از همونجا ماشین گرفتن و رفتن خونۀ عمۀ خاله فاطمه... فرداش بلیط داشتن برای شهرشون...

این سفر هم گذشت... تا هفته پیش افسرده بودم که چه زود رفتیم و تموم شد... ولی خب زندگی همینه... به همین سرعت می گذره...

شما اولین سفر خارجی زندگیتم رفتی گلم...

موقع ورود به استانبول... فرودگاه ... شما و هستی جون

 

 

موقع رفتن به هتل...


 

اولین ناهاری که توی استانبول خوردیم... یکی از رستورانای نزدیک هتلمون... خیلی خسته بودی...

 

از مادرکر برات عینک دودی خریدیم بس که از آفتاب بیزاری!! و چشمات اذیت میشه... اولش مقاومت کردی ولی وقتی تفاوتشو با بدون عینک بودن دیدی راحت پذیرفتی...

 

 

اینجا آکواریومه... شما تا رسیدیم تازه از خواب بیدار شدی...

 

 

موقعی که با تعجب به لاک پشت پیر نگاه می کردی...

 

 

ایستگاه اتوبوسه... شما خواب بودی و هستی جونم با من دوست شده بود...

 

تختی که برات آوردن رو کم و بیش دوست داشتی...

 

 

توی رستوران با هستی جون توی صندلی غذاهاتون نشستین... ولی خیلی خسته بودی و زود گریه کردی و با خوردن شیر خوابت برد...

 

 

توی کشتی باد زیاد می اومد و سریع تنت لباس و کلاه و جوراب گرم کردم...

 

 

اینجا مرتره... یکی از خیابونا که پر از مغازه های لباس فروشیه... خیلی گرمت بود و همش می ترسیدم گرمازده بشی... همش یا صورتتو میشستم یا بهت آب میدادم بخوری...

 

 

این عکسارو که با وایبر فرستاده بودم برای مامان قشنگ و چندتاشم بابا مهدی گرفته بود... بقیه که از دست رفت...

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان ماهان
5 مرداد 93 14:21
وای خوش بحال هیرادجون،اولین مسافرتت بخیر
مامان نغمه
پاسخ
مرسی گلم
مادرانه
6 مرداد 93 3:53
هر چی اونجا خوش گذشت بهتون...امیدوارم این پیره زنه رو خداوند هرگز نبخشدش
مامان نغمه
پاسخ
عزیزدلمی عشقم
فيروزه
6 مرداد 93 9:15
ايشالا هميشه به سفرهاي خوب و شاد عزيزم
مامان نغمه
پاسخ
ایشالا شما رو هم تو فرودگاه ببینیم )
مامان بهراد
14 مرداد 93 16:49
سفر به خیر عزیزم. ایشالا که خوش گذشته خوب کردی غذای جدید ندادی به هیراد.
مامان نغمه
پاسخ
مرسی گلم
گلشید بهمن ابادی معروف به السا
12 آبان 93 21:21
رسیدن به خیر خاله جونم من تازه میتونم نظر بزارم ببخشید دیر نظر میزارم مراقب هیراد باش دوستت دارم
مامان نغمه
پاسخ
عزیزدل خالهههه عشق خالهههه