این چند وقت...
عمو هادی اینا خونشونو عوض کردن... روز اسباب کشی بهشون سر زدیم ولی بعد از یکی دو ماه تازه فرصت شد بریم دیدن خونشون...
شما هم که خوش اخلاق... خیلی مهربون رفتی بغل عمو ... با زن عمو هم خیلی دوستانه معاشرت کردی قربونت برم...
جمعه سوم مرداد ماه هم با مامانی سوسن و بابایی علی و عمه مریم رفتیم پارک نهج البلاغه... در یه اقدام یهویی من لوبیاپلو درست کردم با سالاد و این چیزا و رفتیم و چند ساعتی با هم اونجا بودیم...
تازگیا بالشتو از زیر سرت برمیداری و کلی باهاش بازی میکنی... تا چشممو این ور کنم با همچین صحنه ای مواجه میشم!!
اولین باری که برات پوره سیب زمینی درست کردم خیلی استقبال کردی... ولی مثل آدمایی که نمک می خورن نمک دون میشکنن آخرش با پات هی می زدی به کاسه غذات!! آخه این چه کاریه پسرم؟!!!!
قربونت برم که میشینی و لگو بازی میکنی... البته زمان زیادی رو کلا صرف بازی نمی کنی، ولی همینم غنیمته...
یه شب با خاله ندا اینا و سوده جون و حمیدرضا جون (دخترخاله و پسر خاله من) رفتیم فرحزاد.. .رستوران مزرعه (که برخلاف دفعه قبل افت کیفیت پیدا کرده بود) و شما داشتی از توی منو غذا انتخاب میکردی
میوه خوردنتو قربون بشم!
یه شب خواستیم بریم پارک ملت، که خب جای پارک نبود و نشد، بعدش حدود 10 تا رستوران رو رفتیم ولی جای پارک نبود یا اینکه صف داشتن!!! خلاصه رسیدیم به بوفالو... و شما روی میز نشستی و تا تونستی شیطونی کردی...
وقتایی که بابامهدی ناخوناتو کوتاه میکنه با یه بهت آمیخته با ترس نگاه میکنی... همش دلهره داری الهی فدات بشم کاری نداره که...
دیروز هم تولد گلشید طلا بود... شما هم که مثل همیشه آقا و خواستنی...
در کنار پرنسس نازمون
قول میدم تند تند بنویسم...