هشت ماهه شدی نفسم
عزیزدل مامان
پسر کوچولوی هشت ماه و 7 روزه ی من...
دو هفته از استقرارمون تو خونه جدید گذشت...
شب اولش شما نیمه های شب حالت بد شد و بطرز بدی بالا آوردی. بعد ازونم هر یه ربع حالت تهوع ناجور داشتی و عق میزدی. دل تو دلم نبود که چرا... آخرسر رومونو سفت کردیم و به خاله ندا زنگ زدیم و گفت که قطره متوکلوپرامید بهت بدیم و سه تایی رفتیم داروخونه و گرفتیم و شما خوردی... من دیگه خوابم نمیبرد ولی الهی شکر مشکلی نداشتی... با این همه فرداش بردیمت دکتر... دکتر گفت مسموم شدی... گفت دست آلوده زدی به دهنت... شمام که همش دستت توی دهنته... منم هرچی بشورم کمه...
این مدت همش در تکاپو بودیم... اسبابکشی دست تنها کار خیلی سختیه... یه روز مامان قشنگ اومد و کلی کمکم کرد و یه روز دیگه هم با بابا یدی و خاله ندا اومدن و بازم یه عالمه زحمت رو دوششون گذاشتم و کارا پیش رفت...
نرسیدم کیک هشت ماهگیتو.بپزم پسرم منو ببخش... برات کیک آماده خریدیم...
اینترنت خونه همین الان وصل شد و من بازم دارم با گوشی تایپ میکنم و نمیتونم عکس بذارم...
از کارات بگم که ماما ماما گفتن از دهنت نمیفته... چهاردست و پا میشی و.گاهی خودتو پرت میکنی به جلو ... به دکترت گفتم هنوز جلو نرفتی، گفت هر چی دیرتر بهتر! توی روروئک جولون میدی و باید همش حواسم باشه به نقاط خطر نزدیک نشی...
قربونت برم لثه هات خیلی ناراحت و اذیتن... دندون بدجنس قسنگ سفت و مشخصه ولی نمیاد بیرون...
اصلا وقت خالی برام نذاشتی ناقلا...
دوستت دارم پسرکم...