کارهای یه هیراد 6 ماهه!
عزیزدلم...
حدود 5- 6 روزیه که با عشق برای شما ماهیچه و فیله مرغ خریدیم و کوچولو کوچولو بسته بندی کردم و هر روز باهاش سوپ می پزم و می خوری... فعلا جفتشو دوست داشتی انگار...
هر روز صبح هم بهت سرلاک میدم و اونم خوشت میاد... آب هم این وسط نقش عمده ای داره... مثل بابا مهدی عاشق آبی... اصلا دست رد بهش نمی زنی الهی فدات بشم... بابا هر وقت شما کلافه ای و نق میزنی چون شباهتای زیادی باهاش داری هی فکر میکنه یا تشنته یا گرمته، مثل خودش
این روزا تلاش می کنی سینه خیز بری ولی هنوز زانوهات اونقد قدرت ندارن که به ست جلو پرتت کنن... وقتی می ذارمت که بشینی تا چند ثانیه می تونی ولی بعدش یهو ولو میشی
هر چی جلوت میاد می خوای بگیری، محکم هی می کوبی روی دست و پای خودت گاهی توی سرت!! و به هر چی که نزدیکت باشه دست می کوبی... توی بغلم که هستی به لپ و گوش و بینی و گردنم رحم نداری همه رو می خوای بخوری! و تا ازت غافل بشم هر چی رو می خوای بذاری توی دهنت... دیگه واقعا نمی تونم ثانیه ای نگاهمو ازت بردارم و شما هم که از خدا خواسته!
اگه منو بابا نگاهت نکنیم با «هَ» گفتن متوجهمون میکنی... یعنی منو ببینین... مخصوصا که هر بار کاری کردی ما هی برات دست زدیم، وقتی می غلتی یا می چرخی توی جات همش میگی «هَ» که ما متوجه بشیم و برات دست بزنیم و قربونت بریم و شمام سرسری کنی و لق لق کنی
از یه چیز خیلی مهمتر که بگم خوابای شبته... مامانم، پسر گلم، کی به شما گفته شب زنده داری و دیر خوابی کار خوبیه، ها؟ شما که پسر خوبی بودی آخه... چند ماه بود حداکثر ساعت 11 می خوابیدی... الان چی شده که دیگه ساعت 1 به زور و بلا و غش کردن من خوابت می بره؟ ای شیطون نصفه شب وقت بازی کردن و شیطونیه؟ ای ناقلا...