شش ماهه شدی نفسم...
عزیزدل مامان و بابا...
کیک تولد شما این ماه با تاخیر پخته شد، به علت اینکه نمی خواستم بی حالی حاصل از واکسن توی صورتت باشه...
روز واکسنت با مامان قشنگ رفتیم بیمارستان... خاله ندا هم بود... وقتی نگاهت میکردم دلم ریش می شد که الان می خواد دردت بیاد... وقتی اولین جیغو زدی بند دلم پاره شد... ریسه رفتی برای اولین بار... و دومین جیغ... و سریع بعد از قطره فلج اطفال بغلت کردم و آرومت کردم... تا عصری تقریبا بیقراری زیادی نداشتی، تب هم... ولی یهو شب چنان تبت رفت بالا و گریه های ممتد و جیغ همراهت شد که داشتم دیوونه میشدم... با پاشویه و دستمال خیس تونستیم تبتو بیاریم پایین فدات بشم... مامان قشنگ اگه این طور وقتا منو آروم نکنه که سر به بیابون می ذارم... بابا مهدی هم نقش عمده ای در آرامش بخشیدن به من داره عزیزم... خدا حفظشون کنه برام...
اینم کیک شما...خوشگل نشد ولی خوشمزه بود... ببخش مامان خیلی خسته بود ذهنم، توان انسجام بخشیدن به شکل برای کیکت نداشتم...
نیم سالگیت مبارک نفسم...