گوشی من... عکسای شما...
شما رو آماده کردم، وسایل خودمم برداشتم که بریم خونۀ مامان قشنگ... برای اولین بار گفتم به جای آژانس یا نهایت تاکسی، با اتوبوس بریم... از اونجا می خواستم برم پیش بابا که بریم هایپر می خرید کنیم... توی اتوبوس یه خانم پیرزن کنارم نشست البته ننشست یه طوری دولا شده بود و میله ما رو گرفته بود که تعجبمو برانگیخته بود... هیچ کسی دیگه هم نبود... خلاصه کنم... یه مدتم با من حرف زد... پیاده شدم دیدم در جلویی کیفم بازه و ... گوشیم نیست! فک کردم شاید جا گذاشتم خونه... شمارو سپردم به مامان قشنگ و تندی دویدم سمت خونه... اصلا انگار نمی رسیدم... دلم برای گوشیم نمی سوخت، دلم برای عکسای شما می سوخت که 280 تا بود و همشم مال سفرمون بود... و من قصد داشتم همون روز منتقلشون کنم... و رسیدم خونه و هر جا چشم چرخوندم نبود... آره دزدیده شده بود... و هر چی شمارمو میگرفتم خاموش... به همین راحتی... کلی گریه کردم... فقط و فقط به خاطر عکساو فیلمای سفر... دلم آتیش گرفت واقعا... ولی خب تجربه شد برام که دیگه زود عکسارو بریزم توی کامپیوتر... یه سری از عکسای سفر رو که وایبر کرده بودم برای مامان قشنگ تونستم به دست بیارم... چند تا هم بابا مهدی گرفته بود اونام هست... فقط همین... عیب نداره... تجربه شد برام...
و چه راحت... چه راحت مال همدیگه رو صاحب میشیم!