هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

تماشای تو عین آرامشه...

همین از تمام جهان کافیه... همین که کنارت نفس می کشم   هیراد من، گل پسرم نازم، ساعت 8 و بیست دقیقۀ روز شنبه، 7 دی ماه 1392 به روش سزارین و بی حسی اسپاینال در بیمارستان بانک ملی به دنیا اومد... عاشقشم... تمام دنیای من و باباش شده... روز دوم من مرخص شدم، ولی هیراد به علت زردی اجازه ترخیص پیدا نکرد.. گریه های زیادی کردم! ولی تصمیم گرفتم مامان قوی و محکمی باشم! منم موندم بیمارستان... و دیروز دکتر مرخصش کرد خدا رو هزاران بار شکر... فردا باید ویزیت بشه برای چک زردی، و آزمایشات غربالگری نوزادان... خودم بد نیستم، زایمانم عالی بود، اسپاینال روش بسیاری خوبیه... ولی دردهای شکمی بسیااااااااااااااار بدی داشتم! خاطرا...
10 دی 1392

دیگه آخر راهه می دونم

سلام عزیزدلم... این روزا بدجور به آب و آتیش می زنی... که بیای بیرون... مامانم... هیچ کسی بی صبرتر و بی طاقتتر از من نیست که تو رو ببینه... که نگات کنه... زل بزنه بهت و باورش بشه 9 ماه کسی که توی بطن خودش پرورش داده تو بودی... هیچ کس نمی تونه حس منو لمس کنه... حتی بابایی که روزی هزار بار باهات حرف می زنه، تلفنی هم زنگ می زنه تا از طرفش بوست نکنم و سلامشو بهت نرسونم آروم نمی گیره... حتی مامان قشنگ که همۀ دردای خودش یادش رفته و داره هی زحمت می کشه که شما توی خونشون در آرامش باشی... حتی خاله ندا که ذوق بی حد و حصری داره... تازه، هنوز نمی دونه خاله شدن چه لذتی داره... حتی بابا یدی که شوقی که داره برام خیلی قشنگه... حتی دایی مهدی که ...
3 دی 1392

شمارش معکوس...

دیگه شمارش معکوسه عشقم... هر چقدم عقبکی بریم بازم برای من زیاده انگار! هی دارم به لمست نزدیک میشم و هی بیشتر هیجان زده و بی تابم... امروز صبح (حدودای ساعت 5) خیلی منو ترسوندی... اول اینکه کاملا می تونستم ببینمت... یعنی هم سرت معلوم بود کجاست هم بقیۀ اندامت! این که ترس نداره :) بعد فهمیدم قلبت کجاست چون نبض زدنای ریزش از روی شکمم به وضوح معلوم بود... اینم ترس نداره ها... ذوق داره... ولی بعدش که اومدم دراز بکش کمردردای وحشتناکی اومد سراغم! از اونا که میگن مال درد زایمانه... بعد دلمم درد گرفت... اول نگاه به ساعت کردم... بعد دیدم هر از چند گاهی میگیره ول میکنه! گفتم نکنه اینا درد زایمانه... بابایی که بیدار شده بود بهش گفتم... گفت ...
26 آذر 1392

به تو نیاز دارم!

سلام بلای من... وارد هفته 37 شدیم... آخه این آدمیزاد چیه؟ تا وقتی باردار نشدی همش میگی کاش زودتر بشم! وقتی نی نی میاد تو دلت، هی غبطۀ هفته های بالاتر رو می خوری... یه جایی می رسه میگی اگه هفته مثلا 33 باشم دیگه خیلی خوشحالم هفته 33 رد میشه میگی وای 36 و 37 خوبه! و حالا که وارد 37 شدی همش میگی کاش 20 روز دیگه باشه :) پسر گلم... آدما توی این دنیا، همین دنیایی که ایشالا به زودی میای و می بینیش، همین دنیایی که لگد می زنی و جات تنگ شده واسه اینکه پاتو بذاری روی زمینش... هر لحظه یه خواسته ای دارن، و وقتی به خواسته هاشون می رسن یادشون می ره قبلا چی می خواستن و می رن سراغ خواسته های جدیدتر... ذات زندگی همینه... البته اگه خوب نگاه ...
18 آذر 1392

هفته 36

عزیز دلم... قربونت برم... دیروز با بابایی رفتیم دکتر... یعنی من با آژانس از خونه، بابا از شرکت اومد... و دکتر مثل همیشه همه چی رو چک کرد و این بار... این بار برگۀ معرفی به بیمارستان رو هم نوشت! البته اسم بیمارستان رو نیاورد تا قطعی کنیم... این حال عجیبی بهم داد... یعنی هر آن ممکنه تو بیای... البته من از خدا می خوام که سر ساعت و روز مقررت بیای... هفتۀ بعد هم باید برم سونو... سونوی آخر که دیگه همه چی راحت چک بشه و تاریخ نهایی... این روزا کارام زیاده... کارای ذهنم، فکرم، دلم... و از همه مهمتر کارای اداره که توی خونه دارم انجام میدم! باید تعهداتم تموم بشه... خدا کنه به همشون برسم... برای شما یه ست زنبوری آتلیه بافتم... پتویی ه...
14 آذر 1392

روزای دو نفره...

سلام پسر قوی هیکل من! دیگه ماشاالله معلومه داری بزرگتر میشی مامانم... ضربه که نه، ولی تکون خوردنات که نشون میده جای شما تنگ شده گاهی دل و رودۀ مامانی رو به درد میاره، ولی آی کیف میکنم... قربونت برم شما همینطوری به این کارات ادامه بده من حالم خوبه خوبه خیالت راحت... این روزا آخرای پاییزه... هر کی منو میشناسه میدونه به حد مرگ سرمایی هستم برعکس همسرجون! ولی خب... این شامل حال امسال نمیشه... امسال من از گرما دارم خودمو خفه میکنم! با اینکه از دیشب شوفاژها هم بالکل خاموش شدن (طفلی مهدی که با تمام گرمایی بودنش سردش میشه!) ولی من بازم از شدت گرما نمی تونم راحت بخوابم! تمام تنم خیس میشه، اونم من که اصلا به عمرم عرق نکرده بودم... نمی دونم چط...
6 آذر 1392

سیسمونی - 1

دوران بارداری یه احساسات و شرایط و اتفاقات خاص خودشو داره... تا توی این روزا نباشی نمی تونی خیلیاشو بفهمی... درک کنی... لمس کنی... یکی از اون حسهای خیلی قشنگ خرید کردن برای نی نی خوردنی ایه که یه روزی از روزای فرداها میخواد بیاد و همۀ لحظه هاتو (بیشتر از امروز) درگیر خودش کنه! سیسمونی دادن رسمیه که از خیلی قدیم توی مملکت ما مرسوم بوده... درست و غلطشو کاری ندارم... یعنی اگه بخوام داشته باشم خیلی باید راجع بهش بنویسم، مثل جهاز دادن من این بخشو وظیفۀ خانوادۀ دختر نمی دونم! اصلا نمی دونم چرا باید خانوادۀ مادر اینکارو انجام بدن در حالیکه تمام تبعات قانونی نی نی به خانوادۀ پدری برمیگرده! اما خب وقتی بخشی از فرهنگت شده دیگه تا زمانی که بخواد ی...
3 آذر 1392

این چند روز...

سلام عشق من... حال و هوات چطوره؟ پاهای کوچولوت که می کوبی به زیر دنده های مامانی و نمی ذارن یه ذره غیر صاف بشینه خوبن؟ دستای ریزت که انگشت می کشن به دست بابایی چی؟ الهی قربون سکسکه هات برم که چند وقته تجربشون میکنم... بار اول که داشتی سکسکه می کردی 16 آبان بود... خیلی برام جالب بود... بابایی توی موتورخونه با آقای تعمیرکار مشغول کار بودن تا گرما بیاد توی خونه هامون، و من دیدم هی شکمم می پره بالا! و حدود 5-6 دقیقه ای ادامه داشت... مستمر... اولش کلی خوشم اومد و لذت بردم... آخه بعضی جاها خوندم که سکسکه باعث چاق شدن نی نی می شه! بعد دیدم تموم نمیشه نگران شدم، گفتم نکنه دلت درد بگیره! سریع توی نت سرچ کردم و همۀ مقاله ها میگفت تا 10 دقیقه هم...
27 آبان 1392

سیسمونی - 3

این یکی دو روز ، هر سال ، من توی حال خودم نیستم ... نه بگم هیئت می رم ، نه گریه می کنم ، نه کار خاصی ازم برمیاد ... به شدت غمگینم ... غمی که با تصور بزرگترین خوشحالیهای دنیا هم از دلم نمی ره ... سلام بر بزرگترینهای این دو روز... سلام بر حسین ... سلام بر ابالفضل ... سلام بر بچه هایی که این روزها مادرانشان را بیشتر درک می کنم ... هر جا دلتون شکست، یاد ما هم باشین ... التماس دعا... و حالا برای این که کارام عقب نیفته عکسای سری بعد رو می ذارم! سرهمی پیشبندی خوشگل شما!     عاشق این لباستم!     کاپشن:     با این سه تیکه چقده خوشمزه میشی!   &nb...
22 آبان 1392

سیسمونی - 2

عزیز دلم... دیگه رسیدن ما به تو و لمس دست و پاهای نازت، اومد به زیر دو ماه... حالا بی تاب تر از همیشه ایم... دروغ نگم؟ کمتر می رم توی اتاقت! صبح به صبح یه سلام بهت میدم و می پرم بیرون! دلم طاقت نمیاره خب! میخوامم سر وقت ِ وقت ِ خودت بیای... همون روزی که دکتر معلوم کرده... اول صبح... به سلامتی و خوشی... ایشالا... باشه؟ بریم سراغ بقیۀ وسایلت... کشوی بادیها و شلوارای رنگ وارنگ تو خونه ایت:     بلوز و شورتات:     پاپوشات:       ساکی که به اسم ساک بچه معروفه ولی نمی دونم چرا! آخه مادر بیچاره دستش می گیره! برای همین خوشم نمی اومد از این رنگی رنگی...
18 آبان 1392