هفته 36
عزیز دلم...
قربونت برم...
دیروز با بابایی رفتیم دکتر... یعنی من با آژانس از خونه، بابا از شرکت اومد... و دکتر مثل همیشه همه چی رو چک کرد و این بار... این بار برگۀ معرفی به بیمارستان رو هم نوشت! البته اسم بیمارستان رو نیاورد تا قطعی کنیم... این حال عجیبی بهم داد... یعنی هر آن ممکنه تو بیای... البته من از خدا می خوام که سر ساعت و روز مقررت بیای... هفتۀ بعد هم باید برم سونو... سونوی آخر که دیگه همه چی راحت چک بشه و تاریخ نهایی...
این روزا کارام زیاده... کارای ذهنم، فکرم، دلم... و از همه مهمتر کارای اداره که توی خونه دارم انجام میدم! باید تعهداتم تموم بشه... خدا کنه به همشون برسم...
برای شما یه ست زنبوری آتلیه بافتم... پتویی هم که می بافتم تموم شد... حالا یه چیز دیگه دستم گرفتم! ولی از بس گزگز انگشت دارم هی عقب می افته! ببین تا حالا چند تا عکس بدهکارما...
ساک بیمارستانی شما رو بستم... البته یه سری چیزا که خوندم دیدم بعضی وسایلو کم گذاشتم باید دوباره از نو ببندم... البته با بابایی اینکارو کردیم...
ساک خودمم دارم آماده میکنم...
وسایلی هم که باید ببریم خونۀ مامان قشنگ همینطور... چون ما از بیمارستان یه سره به امید خدا می ریم اونجا دیگه... باید گهوارۀ شما رو هم ببریم اونجا...
قول میدم روزای باقیمونده رو تندتند بیام...