هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

سفر مشهد

دوشنبه به طرز یهویی قرار شد که چهارشنبه بریم سفر... بریم مشهد... بسکه ما آرزو داشتیم شما رو ببریم پابوس امام رضا و خب به ما نگاه کردن و تندی طلبیده شدیم... البته کمی تا قسمتی التهاب داشتیم... بابایی تا ساعت 6 روز چهارشنبه جلسه داشتن و ما هم بلیطمون 7 و نیم بود! قرار شد من و شما و چمدونا راهی محل کار بابایی بشیم و از اونجا بریم فرودگاه... سخت بود... ولی خب مامان قشنگ و بابا یدی به همراه گلشید جونم اومدن خونۀ ما و چمدونارو برای من آوردن پایین و سوار آژانسمون کردن و راهی شدیم... البته می خواستن تا اونجا بیان ولی من دلیلی ندیدم تو زحمت بیشتر بیفتن... توی آژانس شما رو نشوندم روی صندلی و خودت مشغول بازی با کیف مامان شدی...   ...
9 خرداد 1393

پنج ماهگی...

عزیزترین مامان...     5ماهگیت به سرعت برق و باد اومد و رفت... خیلی منتظر این ماه بودم... ماهی که هفتمین روز مقدسش تولد بابا مهدی گلته... که با پنج ماهگی شما همزمان شده بود... خیلی ناراحت شدم که نتونستم کیک بپزم... اولین ماهی بود که نشد! ولی عوضش یه کیک خریدم برای جفتتون با دو تا شمع... هر چند کیکه با اینکه از قنادی خوبی هم تهیه شده بود اصلا تازه و خوشمزه نبود... بازم خونۀ مامان قشنگ اینا بودیم الهی 120 ساله بشین عشقای زندگی من...     ...
7 خرداد 1393

این مدت...

طی چند وقت اخیر تصمیم گرفتم عصرا هر وقت حوصلشو داشتیم یه دور بریم بیرون با هم... یا با آغوشی یا کالسکه... شما استقبالم کردی از این طرح من اینجام مثل آقاها توی کالسکت، ببخشید مازراتی عزیزت نشستی و همچین با ابهت به همه نگاه میکنی... اینجا رفته بودیم مرکز خدمات که سیم کارت رایتلمو سند بزنیم...     روز پدر وقتی داشتیم می رفتیم دیدن بابابزرگا... حیاط خونمون...     با بابا مهدی که اولین روز پدرش بود (تی شرتی که تن باباییه، هدیۀ شماست  و بابای بابا مهدی... بابایی علی... حیف که خونۀ مامان قشنگ یادمون رفت عکس بگیریم)     قربونت برم که حواست به گله بود...   ...
31 ارديبهشت 1393

شیرۀ بادوم

عزیزدل مامان از امروز برات شیرۀ بادوم شروع کردم... اینو از خاله اعظم دوستم یاد گرفتم، و وقتی گفت که پسرش کوروش (که از خیلی جهات شما دو نفر شباهتتهایی به هم دارین) خیلی دوست داره و تاثیرات مثبتی روش داشته، منم گفتم برای شما درست کنم... از روزی یه بادوم می ریم جلو ببینیم به چند کیلو می رسیم خیلی دوست داشتی مامانی... با دستت قاشقو می گرفتی فدات بشم... نوش جونت...   ...
22 ارديبهشت 1393

هفتمین بیست اردیبهشت...

یه بیست اردیبهشت دیگه... پارسال خونۀ مامان بودیم... 6 روز بود فهمیده بودیم یه نقطه داره مرکز ثقل زندگی ما میشه... مثل هر سال لباس عروسمو پوشیده بودم و جفتمون به شما اشاره کردیم..     و امسالم همین اتفاق افتاد... و این بار شما رو توی بغلمون گرفتیم... هفتمین بیست اردیبهشت... شما توی آغوش ما... همسر گلم، مهربونم... از اینکه کنار تو هستم و ثمرۀ عشقمون داره روز به روز بزرگتر میشه خوشحالم...   ...
20 ارديبهشت 1393

یکسال گذشت

پارسال بود... همین روز... پارسال بود همین روز و من بعد از ساعت کاری جلوی داروخونه وایستادم... نه، واینستادم! بلکه از اتوبوس پیاده شدم و همین خواستم از جلوی داروخونه رد بشم مهدی زنگ زد... مهدی زنگ و گفت خوبی؟ گفتم پهلوم خیلی درد میکنه... گفتم پهلوم خیلی درد میکنه و گفت بیا یه بی بی بخر! خندیدم و تا خندم تموم نشده گفت محض خنده خب... منم محض خنده رفتم توی داروخونه و گفتم بهترین بی بی چک رو بدین! گرفتم و اومدم بیرون... خب حقم داشتم وقتی سه روز پیشش آزمایش خونم منفی بود... اومدم خونه و محض خنده بی بی چک رو امتحان کردم و تا بخوام دستامو بشورم نگاه که بهش انداختم دو تا خط موازی به شدت برام شکلک درآوردن... دو خط موازی قبل از اینکه ف...
14 ارديبهشت 1393

اولین غلت زدن... اولین غذا

از چی بگم؟ از غیرمترقبه بودن بعضی حرکاتت؟ مامانم... خونۀ مامان قشنگ بودیم... من همیشه هر جا شما باشی دورتادورتو بالش می ذارم... حتی وقتی کوچیکترم بودی... روی تختشون خوابیده بودی و منم دورتو بالش بارون کرده بودم... نق نق کردی... اومدم و کنارت دراز کشیدم و بهت شیر دادم... برگشتم سر کتاب خوندنم... توی پذیرایی... چند دقیقه بعد دیدم دوباره صدای نق نق میاد! برگشتم و دیدم... دیدم یادم رفته بالش دومیه رو بذارم و شما... بله گل پسرم... برای اولین بار غلت کامل زده بودی... مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت! خوشحال از اولین غلت کامل شما... و ناراحت از اینکه اگه یه کوچولو اینورتر بودی چی؟ همیشه وقتی حواسمون نیست یه چیزایی میشه که حواسمون ب...
12 ارديبهشت 1393

4 ماهه شدی ماه من...

4 ستون زندگی ما تویی 4 ماهۀ من... هر روز که میگذره بیشتر از خدا تشکر میکنم... که چشمام به روی تو باز میشه... به روی تویی که وقتی غلت می زنم و می بینمت که توی خواب نازی هی از خودم می پرسم این نعمت از وجود ِ منه؟ و بعد بغضمو قورت میدم و از خدا ممنون میشم... تو بهترین هدیۀ خدا به مایی هیرادم... واکسن 4 ماهگیت خیلی ناراحتت کرد... درد نداشتی چندان، ولی تب... تا فرداش تب... و منم که به این مساله حساس... هر چند سعی کردم زیاد اهمیت ندم... بزرگتر باشم... مادرتر... فکرم کنم کمی تا قسمتی موفق بودم... ولی ناراحت میشم، اذیت میشم و سخت بی تاب میشم از بی تابیت گلم... این ماهم قسمت بود که کیکت رو خونۀ مامان قشنگ اینا بپزم... این بار رولت شکلاتی ...
10 ارديبهشت 1393

بازم تو سرماخوردگی؟

مامان قربونیت بشه الهی... شنبه عصر بود که به خاطر اینکه از صبح یه طورایی همش توی نق نق بودی و یه جورایی هم داغ، برات درجه گذاشتم... البته بابایی گذاشت و گفت حدود 37/7 درجه هست... خب این به قول خواهری تب نیست ولی دمای طبیعیتم نیست... گفتم شاید کم شیر خوردی برای اینه... بهت استامینوفن دادم و زود خوابت برد... و منم هر از گاهی هم چکت می کردم هم بهت به زور شیر میدادم... تا ساعت 3 صبح می ترسیدم بخوابم و تبت بالا بره... ساعت 3 بابا مهدی به زور و دعوا گفت باید بخوابی، چیزی نیست... صبح ساعت 8 بود دیدم گرفتگی بینیت مثل همیشه نیست، ممکنه سرماخورده باشی... به مامان قشنگ زنگ زدم که میخوام شما رو ببرم دکتر... اون بنده خدا هم نگفت که داشته لباس...
4 ارديبهشت 1393

نذری...

مامانی این روزا درگیر تغییراتیم... اول توی ذهنمون هی اهدافمونو می چینیم کنار هم، بعد هی قاطی میکنیم... یکی از اون تغییرات که شب و روز داریم بهش فکر میکنیم تعویض خونه هست... همین که تصمیم گرفتیم شما رو داشته باشیم خدا یه لطف بزرگ بهمون کرد و در عرض دو هفته خونمونو عوض کردیم... خونه کوچولوی یه خوابمون شد دو خوابه! البته الانم هنوز کوچولوئه ولی خب شما اتاق داری برای خودت... همین که خونه عوض کردیم بابایی شغلشو تغییر داد... اینا همه به برکت وجود شما بود... ولی خب... الان 52 تا پله رو بالا و پایین رفتن کار سختیه... مخصوصا وقتی شما بغل منی، و مخصوصا وقتی تنها باشم... که خب بار و بندیلم هست... باید یه فکری بکنیم... یه تصمیم گیری خیلی سخته... با...
30 فروردين 1393