هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

ماه دو ماهۀ من...

دو ماه... 60 روز و شب گذشته از زمانی که تو ماه شب و خورشید روزای من شدی... دور چشمای نافذت بگردم... فدای اخم مردونت بشم پسر گلم... روز 7 اسفند صبح زود با مامان قشنگ بردیمت بیمارستان تا واکسن بزنی... دل توی دلم نبود، منتها همش به خودم میگفتم برای سلامتیته... وقتی سوزنهارو دو طرف رونت زدن، فقط یه کوچولو گریه کردی... قبلش بهت استامینوفن داده بودم... تا 2-3 ساعت هم بیقراری نکردی ولی اثرات استامینوفن که کم شد به صورت کاملا ناگهانی هم تب کردی هم به شدت گریه و زاری... من دیگه بی تاب شده بودم... مامان قشنگ هم باید با بابایدی می رفت مراسم ختم! این شد که طفلی مامان قشنگ هم دلش طاقت نیاورد و نرفت... بابا مهدی هم 2 ساعت مرخصی گرفت و زو...
10 اسفند 1392

میریم که واکسن بزنیم!

امروز چهارمین روزیه که به صورت مستمر با هم دو تایی توی خونه ایم... روز اول کمی تا قسمتی برام سخت بود... اما روزای بعد شما پسر گل مامان بودی... هوای همو داشتیم حسابی... هرچند گاهی توی شیرخشک خوردنت اذیت میکردی ولی خب... دیروز مامان قشنگ هر چی اصرار کرد بیاد دنبالمون و ببردمون خونشون قبول نکردم، درسته که اوایل خیلی سخت بود برام، اما شاید منم مامان قویتری شدم... هرچند هنوز خیلی کار دارم تا اون مامانی بشم که خودم دلم میخواد... دیشب هم رفتیم خونۀ مامانی سوسن... بعد از شام برگشتیم خونه و شیرخشک جدیدی که دکتر برات تجویز کرده بودو گرفتیم و برای اولین بار خوردی... با شیرخشک قبلی (آپتامیل1) من از اول همش حس میکردم موقعی که می خوری گلوت میگیر...
6 اسفند 1392

مامان وسواسی

به گفتۀ همه، یه مامان وسواسی شدم رفتم پی کارم... دوشنبه هفتۀ پیش بود، وسواس از عملکرد شکمی شما افتاد به جونم، زنگ زدم مطب منشی دکتر گفت به نظرم بیارش دکتر حرکات رودشو چک کنه... بابایی که سرکار بود، مامان قشنگ و بابا یدی هم رفته بودن ازمایشگاه، خاله ندا هم که شیفت بود، فقط به خاله ندا از طریق وایبر گفتم که من دارم می رم دکتر... و سریع وسایل لازمو برداشتم و یه زنگ به آژانس و بسم الله... از وقتی بابایی درهارو از این درزگیرا زده باز و بسته کردن در ورودی حتما باید دو دستی به علاوۀ مقادیر زیادی زور باشه من همش توی فکرم بود چطوری با وسایل و شما اینکارو بکنم... از قبل بابایی بهم گفته بود شمارو بذارم توی کریر اما من چون تا حالا با کریر ا...
4 اسفند 1392

چند روز شلم شوربا!

یه روزایی توی زندگی هست، آدم میگه بذار خسته بشم، بذار پسرم اینقد نق به جونم بزنه و گریه کنه و شیر بخواد و نذاره بخوابم که نا نداشته باشم... ولی... ولی فقط سلامت باشه... خونۀ خاله ندا رفتیم... خیلی هم خوش گذشت... حموم چهل روزگی هم بسلامتی رفتیم... گل پسرم عاشق حمومه، به استثنای آب ریختن روی سرش منم رفتم پیش دکترم و معاینم کرد و تست پاپ اسمیر هم برام انجام داد... با اینکه حس عذاب وجدان از تنها بودن آقا هیراد داشتیم، ولی رفتیم مرکز خرید میرداماد که نزدیک مطب دکترمه... دو تا پالتو هم توی حراج اونجا برای خودم خریدم و دلی از عزا درآوردم! ولی بعدش انگار یه چیزی گم کرده باشیم سریع دربست گرفتیم و برگشتیم خونۀ مامان قشنگ... بازم یه شب دیگ...
25 بهمن 1392

یه روز خیلی برفی!

دیروز برای اولین بار تنها بودم... کل روزو! تا بابایی بیاد... از پریروز به مامان قشنگ گفتم که نمیخواد بیاد، بلکه یه محک خودمو بزنم، و ذوق اینم داشتم که فرداش و پس فرداش (یعنی امروز و فردا) می ریم خونۀ مامان قشنگ، پس انرژی بیشتری می تونم برای شما بذارم! خلاصه... از اونجایی که قوانین مورفی همیشه و همه جا حاضرن، از شبش شما بد قلقی کردی پسرم! یعنی اینقده توی خواب نق زدی، غر زدی و ما اصلا نفهمیدیم شما چیزیت هست یا نه! آخه فقط صدا داشتی تصویرت آروم بود! شب اصلا در واقع نتونستم بخوابم، خودتم بیشتر از 2 ساعت مستمر نخوابیدی... از صبحش که بابایی رفت دیگه کلا با گریه بلند شدی، هر کاری کردم آروم نمیشدی... فقط می تونستم بهت شیر بدم... هی چشمم به ساعت...
15 بهمن 1392

غصتو خوردم مادر!

سلام قند عسلم... الان که بغلت میکنم و سرتو می ذاری روی سینم و آروم میگیری انگار دنیا رو به من میدن... وقتی چشماتو میبندی و یعنی آرامش گرفتی و خوابت برده که دیگه هیچی... این مدت روزای بالا و پایینی داشتیم... سه شنبه صبح با بابایی شمارو آماده کردیم و با ساک بزرگ برای اقامت یک شبه در منزل مامان قشنگ راهی مطب دکتر شدیم... شما همین نشستیم توی ماشین خوابیدی، و من کلی ذوق کردم که ماشین سواری دوست داری... لااقل من و بابایی به مراد گشتولیمون می رسیم اینطوری! بعد توی مطب دکتر هم کم و بیش نق زدی ولی گریه نکردی... دکتر برات آزمایش خون نوشت و گفت چون زردی داشتی باید از نظر کم خونی بررسی بشی... بقیه موارد شما رو هم چک کرد ماشاالله قدت خیلی بل...
11 بهمن 1392

یک ماهگی

عزیزدل مامان و بابا... عشق و نفس ما... یه ماهه شدی گلم... خدا رو هزار بار شکر که شما توی زندگی ما هستی... بی نهایت می خوایمت... خدا حفظت کنه فدات بشم... ...
7 بهمن 1392

چه زود میگذره...

عشق من، نفس من... الان که بعد از کلی دنگ و فنگ، رضایت دادی بخوابی و توی گهوارت آروم گرفتی، و من که منتظرم بابا مهدی بیاد... و مامان قشنگ که به روال هر روز، به غیر از 5شنبه جمعه از صبح میاد و 5 عصر میره، و الان رفته، و و و... و من که غرق خاطرات یه ماه پیشم... که همین روز رفتیم خونه مامان قشنگ اینا... تا مستقر بشیم... برای پس فردا که شما میای به دنیا... آره پسر گلم... یه ماه به همین زودی گذشت! به مامان قشنگ که گفتم، گفت زود نگذشت، فقط چون خیلی درگیر بودی و سرتون گرم، اینطوری حس کردین... ولی واقعا، با اینکه شبا حداکثر خوابی که داشتیم 4 ساعت بوده و کل روز هم بیدار بودیم، اما خیلی زمان سریع رد شده... شما بزرگ شدی... تغییراتتو حس میکنم... دیگ...
5 بهمن 1392

این مدت!

امروز بیست و چهارمین روز زندگی توئه گل من... نازنینم... هیرادم... و من هر لحظه عاشقترت میشم... خدا حفظت کنه... یه سری عکس بدهکارم... روز اول که دنیا اومدی، با یه عالمه پف، همه فک کردن پسرم چقده تپله، ولی خب همه هم می دونن که همۀ نی نی ها روز اول کلی پف دارن... و به تپل تر به نظر رسیدنشون کمک میکنه... ولی همون روز اول با شباهت زیادت به بابات دل منو بردی... بیشتر دوستت داشتم... هر چند از نظر هیچ کس (!) تو هیچ شباهتی به من نداشتی... و این مهم نبود...! خیلی دوستت دارم پسرم، روز دوم وقتی منتظر بودم که برگۀ ترخیصو بهمون بدن خبر اومد که شما کمی زردی داری و باید بمونی! نشستم و های های گریه کردم! همه بهم خندیدن که زردی مگه چی...
30 دی 1392

بهترین روز زندگی من...

حمام می رم... بغضامو می شورم... بغضای از سر شادی... از سر دلتنگ شدن تکونا از همین حالا... مامان موهامو تل می بافه... با هر گره که می زنه من یه دونه آرزو می کنم... لابه لای آرزوهام آرزوهای دوستامم جا می دم... حتی اونا که منو دوست ندارن، شاید! شام می خورم... زودتر از حد معمول... ساعت عمل از ۱۱ می افته به ۷ و نیم... ذوق زده ام، برای زودتر دیدنش...  برای زودتر تموم شدن این دلشورۀ ۹ ماهه! مهربونایی زنگ می زنن و میخوان دلداریم بدن، بعضا آرامش صدامو که می بینن تعجب میکنن... شاید تعجبم داشته باشه اینکه: من اصلا استرس ندارم... به زور و ضرب بابایی و مامان می رم توی جام... هی به ساعت که گذاشتمش روی دیوار روبه رو زل می ...
20 دی 1392