هفته 27...
سلام خدمت جناب خوشمزۀ بادمجون اندازۀ من!
چیکار کنم هنوزم همین قد و قواره ای خب! تا دو هفته دیگم انگار همین می مونی... بسکه خوشمزه ای... بسکه من و بابایی بادمجون دوست داریم!
از چشمم بگم یا نگم؟ خب چندان خوب نیست... همش یه گرد و غبارای سیاه می بینم... دیدش نسبت به قبل تارتره... ولی خب چاره چیه؟ باید آروم باشم... اونم برای من سخته نه!؟ ولی هی تحمل میکنم دیگه...
فکر میکنم دیگه نمی تونم بیام سرکار... خیلی سخت شده برام... تمام وقت نشستن پشت کامپیوتر، یه طورایی هم امواج منفی می گیرم اینجا، که خب بیشتر نمی تونم توضیح بدم! برای همین بابایی هم گفت تا اخر ماه برو دیگه نرو... حالا شاید کارامو بیارم خونه انجام بدم... توی خونه هم راه می رم، هم دراز می کشم، هم تی وی می بینم، هم بافتنی می بافم... هم کار میکنم... خب بهتره دیگه...
شنبۀ پیش روز تعطیلی بابایی بود... صبح زود بنده خدا از خوابش زد و با هم رفتیم آزمایش خون... باید بعد از ده دقیقه سریع میرفتم صبحانه می خوردم، رفتیم اون رستوران سر میدون ولیعصر و از اون املتای خوشمزش خوردیم... بعدم دو ساعت باید وقت می گذروندیم تا بریم مرحلۀ دوم آزمایشو بدم! آقاهه اول گفت بریم خونۀ مامانم؟ فک کردیم و دیدیم سخت میشه، بریم و برگردیم... این شد که اول یه سر رفتیم توی کتابفروشی هاشمی... و چندین تا کتاب خریدیم که دو تاش سهم شما بود یعنی در مورد شما و شناخت خصوصیات و بازیهات! توی بلوار کشاورز نشستیم و خوندیم و برای هم در موردش صحبت کردیم... خیلی بامزه بود... بعدم راهی ازمایشگاه شدیم و مرحلۀ دوم آزمایش...
دل توی دلم نبود که جوابش چی میشه... و یه شنبه بابایی رفت جوابو گرفت و خدا رو شکر مشکلی نبود... واقعا داشتم از استرس می مردم هی هم خودمو دلداری می دادم که باید آروم باشم... تونستم تا حدودی هم موفق باشم ولی خب خیلی خیلی سخت بود... بازم خدا رو شکر ...
قربونت بشم... صبر من و بابایی کم شده... ولی از خدا میخوایم شما سر وقت ِ وقت ِ خودت به سلامتی دنیا بیای الهی...
مخصوصا وقتی تکون می خوری، انگار داری بپر و بالا می کنی! البته پسر خوبی هستی، زیاد شیطونی نمی کنی، ولی کلا ازت میخوام همش برام وول بخوری عزیزم...
این عکس این هفتۀ شما عشقم: