سرهمی بافتنی!
سلام عشق خوردنی من!
دیروز با همدیگه رفتیم مهمونی... یه مهمونی که من و تو بودیم و بابایی توی ماشین منتظرمون! خونۀ خاله سمیرا (خالۀ بابایی) مراسم دعا بود... منم خیلی خسته بودم و واقعا نمی تونستم برم، اما خب زشت بود دعوتشونو رد کنم و نرم... تند تند حاضر شدم و راهی شدیم... اوایلش خوب بودم اما کم کم احساس کردم دلم سفت شده! گفتم کار شماست دیگه... اومدیم خونه هم... و امروز صبح به خاله ندا که گفته بودم بپرسه از دکتر دوباره اس ام اس زدم... و اونم موقعی که داشتم مقنعمو سر میکردم از خونه برم بیرون به قصد محل کار، گفت باید خیلی دقیق بشم که این سفت شدنا انقباضه یا شمایی! خب منم نمی تونستم بفهمم! این شد که سریع راهی بیمارستان شدم چون دکترم امروز درمانگاه بود... و ازش خواستم ازم توکومتری (نوار انقباض) بگیره... دکتر اصراری نداشت ولی خب انجام دادم... یه ربع شایدم بیشتر صدای قلب شمارو گوش کردم... هی تند میشد هی کمتر... خیلی بامزه بود!
دکتر گفت انقباض نیست و از من خواست سرم به کار خودم باشه! خب همچین خواسته ای سخته! من به شدت ذهنم درگیر شده! اصلا انگار مسموم روحی شدم! (به قول خاله ندا!!)
ایشالا که دیگه اون حس و حال بد و درگیریای ذهنی نمیاد سراغم...
اینو تازه برات بافتم و تمومش کردم! یه سرهمی... نمی دونم خوشگله یا نه! ولی من و بابایی خیلی دوستش داریم... اولین لباسیه که توی عمرم بافتم! قبلا فقط کلاه و شال بافته بودم...
مبارکت باشه گلم...