هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

بدون عنوان

حقارت بعضی آدما دست خودشون نیست، جزو شخصیتشونه... کامنتتو پاک کردم، اما آی پیت بهم میگه از کجایی و ... شاید از این چیزا سردرنیاری، ولی خب زشته، دیگه کارتو تکرار نکن... همه مثل شما بیکار نیستن...  فقط میتونم بهت بگم خیلی برات متاسفم...  
13 بهمن 1393

این چیه، این کیه!

«این کیه، این چیه»؟! تعجب آور نیست، اینا عباراتیه که این روزا ورد زبون خوشمزۀ شما شده... خدا میدونه وقتی میگی این چیه، و با انگشتای کوچیکت بهشون اشاره میکنی دلم میخواد خودمو از خوشحالی بکشم... از مزۀ ناب شیرین زبونیت... 2 هفته ای میشه که مرتب در حال پرسشی، حتی وقتی خودتو توی آینه می بینی میگی این کیه؟ و منم با عشق پاسخگوی سوالات بسیار زیادت هستم... علت اینکه خیلی زود به این کیه این چیه گفتن اونم به صورتی که واقعا و کاملا درک از معنیش داری و نه تکرار طوطی وار افتادی اینه که من هر بار صفحۀ گوشیمو میارم جلوت میگم این کیه؟ و شما می خندی و به عکست نگاه میکنی... بعد برات میگم این عشق منه، هیرادمه... و یا یکی از برنامه های روزانمون ا...
5 بهمن 1393

مهمونی با مامان بزرگا

عزیزدل مامان... هفته پیش پنجشنبه (11 دی ماه) مامان و بابای من و مامان و بابای بابامهدی و عمه مریم دعوت بودن خونۀ ما...خاله ندا اینا رفته بودن ترکیه و عمو هادی هم کیش بود... برای همین تعداد نفرات همین عزیزا بودن... مامان قشنگ همش میگفت بذار بیام کمکت، و من هی عصبانی میشدم که بابا جان خودت هم دعوتی، اینقد تعارف نکن... و هی میگفت توی خونمون برات کاری کنم و من نمی ذاشتم... روز قبلش کارگر گرفتم و تمیزیها رو انجام داد، واقعا خونمون خیلی داغون شده بود... و از همون روز شروع کردم به کار... نتونستم مثل قبلترها سفرۀ جانانه بندازم ولی خب بازم از خودم کم و بیش راضی بودم... خورش گوشت و قارچ، گراتن مرغ و بادمجون، سوپ گل کلم، سالاد توپی، سالاد ک...
20 دی 1393

یکساله شدی ماه تمامم

تولد هیراد خان با هماهنگیهای قبلی در روز ۵شنبه ۴ دی ماه در یه سالن کوچولو با حضور تعدادی زوج جوون و دوستانمون برگزار شد...هدفمون این بود که خوشحالیمونو ابراز کنیم، از داشتن یه ماه ۱۲ ماهه... یک ماه کامل درگیر بودیم... با اینکه مکان داشتیم و غذا هم قرار نبود پخته بشه ولی بهرحال کار ساده ای نبود.. البته دسرهارو خودم درست کردم... سفارش کیک، خرید تم، مهیا کردن لباس، رفتن به آتلیه کودک و... این بین آقا هیراد یه تب ویروسی همراه با عفونت لوزه هم دچار شد که دقیقا یک هفته کااامل از تقویم بی خبرمون گذاشت، بگذریم لز استرسهای من و دلنگرانیها و گریه ها... یک ماه جلوتر مهمونامونو دعوت کردیم که همه برنامه ریزی کنن و منت بذارن و بی بهونه تشریف بیارن، ولی خب...
9 دی 1393

خوشمزه ترین کیک تولدم

قربونت بشه مامان... خوشمزه ترین کیک تولدمو کنار شما خوردم وقتی بغلم بودی شمع ۳۱ سالگیو فوت کردم. خیلی لذیذ بود... کنار شما... کنار بقیه عزیزام... منت گذاشتن و مامان و بابای گلم و خواهرم و همسرش و گلدونش اومدن خونمون... کنارم بودن... بابا مهدی کیک خرید و هدیه... و مهمونای عزیزم با هدیه های خوشگلشون خوشحالم کردن... عزیزدلم، معنی بودنم، دوستت دارم...
25 آذر 1393

پسرم مروارید داره

پسرک ناز مامان ببین من چند وقته ننوشتم! از تنبلی و بی فکریم نبوده که، مامانم شما مهلت نمیدی... اصلا دوست نداری منو مشغول کاری ببینی، میای ازم بالا میری میگی راه ببرمت... این مدتم که درگیر درد دندونات بودیم... بیقراریای روز و شبت... غذا نخوردنات... فقط و فقط طلب می می کردنت... الانم خوابیدی کنارم و می می میخوری که میتونم بنویسم اونم به زحمت با گوشی... دوهفته پیش من و مامان قشنگ فک کردیم شما دندون دراوردی! انگشت میزذیم تیز بود ولی به چشم نمیومد... اینقدم بداخلاق بودی گفتیم حتما دندونه، منم مهمونامو دعوت کردم برای هفته بعدش... تو این مدت هم خودم سه بار برات آش دندونی پختم بلکه به گفته دوستان زودتر دندون بزنه بیرون، هرچنذ به این چیزا م...
11 آذر 1393

وروجک مامان...

عزیز دل انگیز مامان... 5شنبه تولد خاله ندا بود... و خب چون توی سالن بود و همه جوونانه، نمی شد شما رو ببرم... موندی پیش مامان قشنگ... و هم دمار مامان قشنگو درآوردی هم خودتو... آخه گوگولی من، چرا دیگه با مامان قشنگ هم نمی خوابی؟ ساعت 9 و نیم بود مامان قشنگ گفت خیلی خواب می اد و میخواد بخوابوندت، و ساعت 11 و نیم بود که گفت به زوووووووووووووور خوابیدی... یعنی در این حد... آخه طفلکم گناه داری... مامان قشنگ هم... چرا اینطوری شدی؟ روز قبلشم من رفتم آرایشگاه بابا پیش شما بود، خوابوندمت و رفتم، اما 5 دقیقه بعد یکی اشتباهی زنگ خونه رو زده و شما از خواب پریدی و دیگههههههه نخوابیدی و فقطم گریه کردی و بهونه گرفتی... ناز دونۀ مامان اذیت میشی اینطوری...
3 آبان 1393

این مدت

مامان به دورت بگرده الهی... این روزا هی واسه خودشون شب و صبح میشن و من و شما هم از روی تقویم می پریم... نه ببخشید، تاتی تاتی می کنیم تا بهتر یاد بگیری... اولین عروسی زندگیتم رفتی پسرم... عروسی برادر دایی مهدی... جاری خاله ندا من به هزار زور و بلا مامان قشنگ و بابا یدی رو دعوت کردم خونمون، ناهار به صرف آبگوشت!!! بعد همین غذا از گلوم رفت پایین بابا مهدی منو برد رسوند آرایشگاه کوچه بغلی! و بعد از تموم شدن کارم اومد دنبالم و حاضر شدیم و رفتیم... شما از لباست اصلا راضی نبودی و سالن هم گرم بود... می می منم که به شدت دردناک شده بود نمی تونستم خوب بغلت کنم، شمام شیر می خواستی، آخر سر، آخرای وقت بعد از شام رفتم اون پشت مشتا و لباس...
24 مهر 1393

سرماخوردگی سخت

جونم برات بگه... یهو تب کردی... از اینکه چرا و به چه علت ترسیدم! گفتم شاید کم آب شدی... بهت استامینوفن دادم و شیر و آب... دو سه ساعت بعد باز تب... رفت بالا... استامینوفنه تاریخش گذشته بود بابایی رفت داروخونه که بخره... جمعه بود... منم داشتم از ترس دق میکردم! کلا از تب می ترسم خب... هی پاشویت کردم... بابا اومد... استامینوفن بهت دادم و تصمیم گرفتیم آخر شب بریم خونه مامان قشنگ... نمی تونم تب رو تنها تحمل کنم... بهتره نگم که چی به روزمون اومد... تبت تا 39.5 بالا می رفت... نهایتی هم که پایین می اومد 37.7 بود... اینقد گریه کردم بماند... صبح با بابایی بردیمت پیش دکترت... گفت منتظر بعدش باشیم، یا دونه بریزه یا اسهال... از اونجا که عماد، پسر خاله ...
11 مهر 1393