مهمونی با مامان بزرگا
عزیزدل مامان...
هفته پیش پنجشنبه (11 دی ماه) مامان و بابای من و مامان و بابای بابامهدی و عمه مریم دعوت بودن خونۀ ما...خاله ندا اینا رفته بودن ترکیه و عمو هادی هم کیش بود... برای همین تعداد نفرات همین عزیزا بودن... مامان قشنگ همش میگفت بذار بیام کمکت، و من هی عصبانی میشدم که بابا جان خودت هم دعوتی، اینقد تعارف نکن... و هی میگفت توی خونمون برات کاری کنم و من نمی ذاشتم...
روز قبلش کارگر گرفتم و تمیزیها رو انجام داد، واقعا خونمون خیلی داغون شده بود... و از همون روز شروع کردم به کار...
نتونستم مثل قبلترها سفرۀ جانانه بندازم ولی خب بازم از خودم کم و بیش راضی بودم...
خورش گوشت و قارچ، گراتن مرغ و بادمجون، سوپ گل کلم، سالاد توپی، سالاد کاهو و جوانه، ژلۀ انار کامل درست کردم... بابا مهدی هم کیک گرفته بود...
شما هم که مهربون...
کیک بریدیم... عکس انداختیم.... و مامان بابا مهدی وجه نقد و مامان قشنگ سکه و شلوار به شما دادن....
به این صورت تولد شما در آغوش مامان و بابابزرگها هم برگزار شد...
در طول هفته یکی دو بار رفتیم دیدن مامانی سوسن و بابایی علی..
و خب روز هفتم هم که تولد شما بود بردیمت واکسن زدی... خیلی دلهرۀ واکسن یکسالگی رو داشتم ولی خب مثل یه شیرمرد کوچک اصلا نه گریه کردی نه نق زدی....و گفتن که تبش با تاخیر هست و ممکنه بدنت دونه بزنه... دقیقا 6 روز بعد از واکسن 24 ساعت تب داشتی... و خب من هی سعی میکردم ماادر قوی ای باشم مثلا و بگم حتما مال واکسنه... و خب وقتی قطع شد مطمئن شدم مال همون بود... توی صورت و گردنت هم کمی دونه قرمز زد...
5شنبه هم بابا مهدی مرخصی گرفت و رفتیم دکتر خودت برای چکاپ... من همش این ویزیت رو به تاخیر مینداختم! به خاطر اینکه دکتر شما هر سال از نی نی ها آزمایش کامل خون میگیره... و من دلم نمی اومد!! خلاصه با بابا بردیمت و دکتر هم برات نوشت و رفتیم آزمایشگاه نیلو و انجام دادیم، خدا رو شکر خانومی که مسئول بود خوب این کاررو انجام دادن... بعد از اونجا رفتیم آتلیه و عکسای یکسالگی شما که آماده بود رو گرفتیم... و تا رسیدیم خونه شما هم خواب بودی و خیلی خسته... مدتی منتظر موندیم و بیدار نشدی و بابا مهدی هم همش اضطراب داشت دیر بشه! آخه باید می رفتیم خونۀ مامانی سوسن تا شما رو ببینن، درسته که دو شب قبلش هم رفته بودیم ولی خب چون می خواستن جمعه صبح برن شهرشون باید می رفتیم... توی خواب لباس تنت کردم و غذاتُ هم برداشتم و رفتیم... و خب بیدار شدی... عمو هادی و زنعمو فاطی هم بودن... یه ساعت حدودا نشستیم...
پسر گلم...
روند رو به رشدت منُ همش میندازه توی دنیای خاطره ها... وقتی میای و بوسم می کنی و دستتو می بری توی لباسم و میگی : این! یعنی می می بده... بعدش می خندی... وقتی خوابت میگیره یهو دراز می کشی و سرتُ میذاری روی زمین و به ما می فهمونی خوابت میاد... وقتی گرسنت میشه انگشتتو می زنی به هر چیزی و میذاری دهنت یعنی گرسنمه... وقتی آب می خوای شیشه آبتو می گیری دستت و می دی به من که یعنی بهم آب بده... وقتایی که خیلی عطش داری من بهت آب میدم و عطشت که کم میشه خودت شیشه رو دست میگیری...
این روزا دارم با تمام وجود بو می کشم... گاهی برای روزای کوچیکتر بودنت دلم تنگ میشه و هی میگم نغمه خسته نشو، حواست به این روزا و لحظه ها باشه، دارن رد میشن، دارن می رن، غنیمت بدون...
دوستت دارم با تمام وجود گلم...