این چیه، این کیه!
«این کیه، این چیه»؟!
تعجب آور نیست، اینا عباراتیه که این روزا ورد زبون خوشمزۀ شما شده... خدا میدونه وقتی میگی این چیه، و با انگشتای کوچیکت بهشون اشاره میکنی دلم میخواد خودمو از خوشحالی بکشم... از مزۀ ناب شیرین زبونیت... 2 هفته ای میشه که مرتب در حال پرسشی، حتی وقتی خودتو توی آینه می بینی میگی این کیه؟ و منم با عشق پاسخگوی سوالات بسیار زیادت هستم... علت اینکه خیلی زود به این کیه این چیه گفتن اونم به صورتی که واقعا و کاملا درک از معنیش داری و نه تکرار طوطی وار افتادی اینه که من هر بار صفحۀ گوشیمو میارم جلوت میگم این کیه؟ و شما می خندی و به عکست نگاه میکنی... بعد برات میگم این عشق منه، هیرادمه... و یا یکی از برنامه های روزانمون اینه که توی خونه می چرخیم و تک تک وسایلو می بینیم و من هی میگم این چیه هیراد؟ بعد میگم این تلفنه و کاربردشو برات میگم... الان قشنگ یاد گرفتی... گاهی حتی آدمای جدید رو میگی این کیه! مثل دیشب توی رستوران که برگشتی و میز بغلو نگاه کردی و گفتی این کیه! مرده بودم از خنده...
پسر گلم خیلی وقته که وسایل خونه رو میگیری و راه میری و یه هفته هم میشه که گاهی حواست نیست و بدون تکیه گاه می ایستی، ولی تا می فهمی که وایستادی انگار می ترسی و خودتو پرت میکنی... مثلا همین چندروز پیش رفتم توی تراس که میوه بیارم برات، و شما همیشه از اینکه من میرم پشت پرده و بعد برمیگردم خوشت میاد، گفتم بازم نگاهم می کنی ولی برگشتم دیدم نیستی!!! تا چشمم افتاد بهت داشتم از ترس می مردم... توی آشپزخونه ایستاده بودی و از روی چهارپایه شیشه آب خوریتو برداشته بودی و داشتی آب می خوردی... دستت هم به هیچ جا وصل نبود... کف آشپزخونه هم سنگ، اطرافتم میز و صندلی... با خودم گفتم اصلا نباید واکنشی داشته باشم تا بهت برسم، مبادا بخوری زمین... و اومدم پیشت و کلی برات دست زدم... اما تا تشویقت کردم خودتو انداختی زمین... انگار خوشت نمیاد :))
عزیزدلم...
جواب آزمایشات اومد... خدا می دونه تا جوابا بیاد من چندتا کابوس دیدم... خدا می دونه که یه کیلو وزن کم کردم... خدا می دونه شبا با چه دعاهایی خوابم می برد.. و خب الهی شکر که خوب بود... و الهی شکر که کمخونیت رفع شده دیگه... بابا مهدی از من تشکر کرد... گفت کار سختی بود بچه ای که از یه ماهگی کمخونی شدید داره و باید قطره آهن بدمزه بخوره اونم آهنی که باید قبل و بعدش شیر نخوری تا کارساز باشه رو به این مرحله مناسب رسوندن... منم خوشحال شدم... ولی خب مامانی خدا می دونه فقط که من این مدت خیلی نگران شما بودم... هر چیزی که برای کمخونی مناسب بود برات آماده میکردم... و خیلی دقیق حواسم بود که قطعا بعد از خوردن آهن، یه ساعت بگذره بعد شیر یا هر نوع کلسیمی به بدنت برسه... که خنثی نشه... و خب شما فقط یه مقدار زینک بدنت بالا بود :)) که دکتر مقدار شربت ویتامینتو کمتر کرد... الهی بازم شکر... خیلی شکر...
هیرادکم...
مامان قشنگ مهربون 5شنبه رفت مکه... 8 ماه پیش نوبتش بود ولی نرفت.. و افتاد به الان... خدا میدونه من چقدر بغض داشتم... حتی شما هم انگار می دونستی قراره 11 روز مامان قشنگو نبینی، توی فرودگاه با اینکه گیج خواب بودی خودتو پرت کردی بغلش و سفت گرفتیش... امروز روز چهارمه که مامان قشنگ اونجاست... الان مدینه هستن... ایشالا هفته بعد همین موقع میان... بسلامتی و توکل به خدا...
روز سه شنبه سمیرا جون و همسرش و سیما جون و همسرش و وندا گلی و سوده و حمیدرضا (دخترداییها و دخترخاله پسرخاله من) و خاله ندا و دایی مهدی اومدن خونمون... وندا خانوم خیلی دختر خوبیه ماشاالله... شما هم شاه پسر بودی... مرسی گلم...
روز جمعه هم مامانی سوسن و عمه مریم اومدن چند ساعتی خونمون بودن... اومدن دیدن شما... واقعیت اینه که فقط برای شما میان، راستش من اینجور وقتا حوصلم سر می ره چون هیچ کسی با من حرف نمیزنه... :))
پسر ناز مامان، اینم بگم و تمومش کنم... دو تا دندون بالایی شما بعد از دو هفته جیغ و گریه و نق و اذیتهای شبانه که می شدی بالاخره روز جمعه در اومد... مبارکت باشه مامانم... بسلامتی ایشالا...