شما رو آماده کردم، وسایل خودمم برداشتم که بریم خونۀ مامان قشنگ... برای اولین بار گفتم به جای آژانس یا نهایت تاکسی، با اتوبوس بریم... از اونجا می خواستم برم پیش بابا که بریم هایپر می خرید کنیم... توی اتوبوس یه خانم پیرزن کنارم نشست البته ننشست یه طوری دولا شده بود و میله ما رو گرفته بود که تعجبمو برانگیخته بود... هیچ کسی دیگه هم نبود... خلاصه کنم... یه مدتم با من حرف زد... پیاده شدم دیدم در جلویی کیفم بازه و ... گوشیم نیست! فک کردم شاید جا گذاشتم خونه... شمارو سپردم به مامان قشنگ و تندی دویدم سمت خونه... اصلا انگار نمی رسیدم... دلم برای گوشیم نمی سوخت، دلم برای عکسای شما می سوخت که 280 تا بود و همشم مال سفرمون بود... و من قصد داشتم همون روز ...