هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

مراقب خودت باش فرشته من

تا سرمو برمیگردونم می بینم یه روز دیگه هم گذشت... چه تند می رن از پی هم نوزادیهای قشنگ تو عسلم... گاهی با خودم میگم بو بکش نغمه، این روزای برگشت ناپذیرو با عمق دلت بو بکش... عطرشو توی مشامت نگه دار... فردا که مردی شد برای خودش، یادت نره که چقدر حسهای خوب بهت داده... بی منت... بی توقع... تو مادر شدی به خاطر وجود گلش، تو از لحظه لحظه روند رشدش لذت بردی به خاطر بودنش، پس تویی که باید فردا ممنونش باشی... مبادا یادت بره... یادت بره و انتظار چشمای دلتو کور کنه و آفت بیفته توی رابطتون...  من خیلی به این چیزا فکر میکنم... به آینده ای که باید برای پسرم خوش رقم بزنم... اگه عمری داشتم... مامانکم... پسر طلای من... ماشین نازنینمون، ...
24 شهريور 1393

نمایشگاه

سلام عزیزترین پسر دنیا... سلام دوست داشتنی ترین پسربچه دنیا... همش شمارو با این عبارات خطاب میکنم.. بابا هم همینطور... قربون منشت برم آقاترین کوچولوی دنیا... امروز بابایی زود اومد و با هم رفتیم نمایشگاه مادر و کودک و نوزاد... پارسال که رفتیم شما توی دلم بودی و امروز توی کل زندگیم داری نفس میکشی... یه آتلیه بود ازت عکس گرفتن و قرار شد ایمیل کنن... یه غرفه معاینه چشم داشتن و انجام دادیم برات... بی بی انیشتین برات خریدیم... یه سری پوره های میوه و سبزیجات که از ترکیه خریده بودم دیدم ایرانیش هم تولید شده و سریع برات خریدم البته قبلش تست کردیم دوست داشتی و بعد خریدیم... چند تا کتاب... مایع لباسشویی... اینا سهمیه این نمایشگاه بود....
18 شهريور 1393

هشت ماهه شدی نفسم

عزیزدل مامان پسر کوچولوی هشت ماه و 7 روزه ی من... دو هفته از استقرارمون تو خونه جدید گذشت... شب اولش شما نیمه های شب حالت بد شد و بطرز بدی بالا آوردی. بعد ازونم هر یه ربع حالت تهوع ناجور داشتی و عق میزدی. دل تو دلم نبود که چرا... آخرسر رومونو سفت کردیم و به خاله ندا زنگ زدیم و گفت که قطره متوکلوپرامید بهت بدیم و سه تایی رفتیم داروخونه و گرفتیم و شما خوردی... من دیگه خوابم نمیبرد ولی الهی شکر مشکلی نداشتی... با این همه فرداش بردیمت دکتر...  دکتر گفت مسموم شدی... گفت دست آلوده زدی به دهنت... شمام که همش دستت توی دهنته... منم هرچی بشورم کمه...  این مدت همش در تکاپو بودیم... اسبابکشی دست تنها کار خیلی سختیه... یه روز مامان ...
14 شهريور 1393

این مدت...

پسر قشنگ مامان... الان ده روزه که خونه مامان قشنگ اینا اطراق کردیم! بساط یهویی اسباب کشی کردنمون جور شد و برای جمع آوری وسایل چاره ای نبود جز اینکه بیایم اینجا... 5 شنبه هم به امید خدا اسباب کشی میکنیم... این مدت هرروز عصرا من رفتم خونمون و بابا هم از سرکار اومد اونجا و به جمع آوری پرداختیم! هنوز یه عالمه کار مونده بسکه ما وسیله داریم... دیشب بابایی از خستگی گریش گرفته بود! حقم داره خب... شما هم که فدات بشم الهی سه روزه سرما خوردی... دکتر داروهایی که قبلا مریض شده بودی رو دوباره تجویز کرد. یه شبم تب داشتی و من با غصه بالای سرت بیدار نشسته بودم... ولی الان بینی کوچولوی نازت گرفته همش و وقتی میخوای شیر بخوری هی نفس کم میاری... یه شنبه...
28 مرداد 1393

این چند وقت...

عمو هادی اینا خونشونو عوض کردن... روز اسباب کشی بهشون سر زدیم ولی بعد از یکی دو ماه تازه فرصت شد بریم دیدن خونشون... شما هم که خوش اخلاق... خیلی مهربون رفتی بغل عمو ... با زن عمو هم خیلی دوستانه معاشرت کردی قربونت برم...         جمعه سوم مرداد ماه هم با مامانی سوسن و بابایی علی و عمه مریم رفتیم پارک نهج البلاغه... در یه اقدام یهویی من لوبیاپلو درست کردم با سالاد و این چیزا و رفتیم و چند ساعتی با هم اونجا بودیم...     تازگیا بالشتو از زیر سرت برمیداری و کلی باهاش بازی میکنی... تا چشممو این ور کنم با همچین صحنه ای مواجه میشم!!   &nb...
17 مرداد 1393

گوشی من... عکسای شما...

شما رو آماده کردم، وسایل خودمم برداشتم که بریم خونۀ مامان قشنگ... برای اولین بار گفتم به جای آژانس یا نهایت تاکسی، با اتوبوس بریم... از اونجا می خواستم برم پیش بابا که بریم هایپر می خرید کنیم... توی اتوبوس یه خانم پیرزن کنارم نشست البته ننشست یه طوری دولا شده بود و میله ما رو گرفته بود که تعجبمو برانگیخته بود... هیچ کسی دیگه هم نبود... خلاصه کنم... یه مدتم با من حرف زد... پیاده شدم دیدم در جلویی کیفم بازه و ... گوشیم نیست! فک کردم شاید جا گذاشتم خونه... شمارو سپردم به مامان قشنگ و تندی دویدم سمت خونه... اصلا انگار نمی رسیدم... دلم برای گوشیم نمی سوخت، دلم برای عکسای شما می سوخت که 280 تا بود و همشم مال سفرمون بود... و من قصد داشتم همون روز ...
30 تير 1393

سفر به استانبول

مامانم منو ببخش... اینقدر این روزا درگیر کار و بار بودم که نشده برات بنویسم... اواسط ماه خرداد بود که عمو علی (دوست بابا مهدی) گفت بیاین یه سفر خارجه بریم... ما هم گفتیم باشه ولی اصلا بهش فکر نکردیم... گفت ماه رمضون بریم... مام دیدیم بد نیست... تقریبا اوایل تیر ماه بود دوباره مطرح شد و ما هم گفتیم بد نیست فعلا پاسپورت شمارو بگیریم... و یه روز بابا مهدی مرخصی گرفت و رفتیم دنبال کارای پاسپورت و دقیقا 5 روز بعدش اومد... الهی قربونت بشم با اون عکس پرسنلی پاسپورتت... دو روز بعد از اومدن پاسپورتت با خاله فاطمه (همسر عمو علی که دوست منه) صحبت کردم و گفتم اگه مایلین من دنبال تور باشم... و اونا هم اوکی دادن... اول به دوبی فکر کردیم و با تح...
25 تير 1393

کارهای یه هیراد 6 ماهه!

عزیزدلم... حدود 5- 6 روزیه که با عشق برای شما ماهیچه و فیله مرغ خریدیم و کوچولو کوچولو بسته بندی کردم و هر روز باهاش سوپ می پزم و می خوری... فعلا جفتشو دوست داشتی انگار... هر روز صبح هم بهت سرلاک میدم و اونم خوشت میاد... آب هم این وسط نقش عمده ای داره... مثل بابا مهدی عاشق آبی... اصلا دست رد بهش نمی زنی الهی فدات بشم... بابا هر وقت شما کلافه ای و نق میزنی چون شباهتای زیادی باهاش داری هی فکر میکنه یا تشنته یا گرمته، مثل خودش این روزا تلاش می کنی سینه خیز بری ولی هنوز زانوهات اونقد قدرت ندارن که به ست جلو پرتت کنن... وقتی می ذارمت که بشینی تا چند ثانیه می تونی ولی بعدش یهو ولو میشی هر چی جلوت میاد می خوای بگیری، محکم...
15 تير 1393