مراقب خودت باش فرشته من
تا سرمو برمیگردونم می بینم یه روز دیگه هم گذشت... چه تند می رن از پی هم نوزادیهای قشنگ تو عسلم... گاهی با خودم میگم بو بکش نغمه، این روزای برگشت ناپذیرو با عمق دلت بو بکش... عطرشو توی مشامت نگه دار... فردا که مردی شد برای خودش، یادت نره که چقدر حسهای خوب بهت داده... بی منت... بی توقع... تو مادر شدی به خاطر وجود گلش، تو از لحظه لحظه روند رشدش لذت بردی به خاطر بودنش، پس تویی که باید فردا ممنونش باشی... مبادا یادت بره... یادت بره و انتظار چشمای دلتو کور کنه و آفت بیفته توی رابطتون...
من خیلی به این چیزا فکر میکنم... به آینده ای که باید برای پسرم خوش رقم بزنم... اگه عمری داشتم...
مامانکم... پسر طلای من...
ماشین نازنینمون، رخش سبزمون، از روز اسباب کشی بامبولای گنده درآورد... همون روز اول باکش گیر کرد به در پارکینگ و سوراخ شد... باکش عوض شد و فرداش دوباره بنزین شر شر ریخت... شیلنگاش عوض شد و باز بنزین شرشر ریخت... بستهاش عوض شد و باز بنزین شرشر ریخت! دیگه دلمون میخواست بذاریمش دزد هم شده ببردش!!!! اینقده اذیت شدیم... آخر سر به شکر الهی درست شده بی حرف پیش...
5شنبه خاله طاهره زنگ زد و گفت فردا ناهار میخوایم بریم لواسان... شما هم میاین؟ منم گفتم باید از بابا مهدی بپرسم... بابا مهدی هم اوکی داد... و قرار بر رفتن شد...
5شنبه شب با بابا و شما و کالسکت راهی خیابون شدیم... که یه دوری زده باشیم... توی راه فهمیدم مامان قشنگ توی اتاق عمله! چرا؟ برای تزریق آمپول توی زانوش... دلشوره گرفتم ولی وقتی فهمیدم دایی مهدی خاله ندا پیشش هستن آروم شدم و فقط دعا کردم که زانوش خوب بشه... خیلی اذیت شده این مدت طفلی... وقتی برگشتیم خونه مامان قشنگ از اتاق اومده بود بیرون... و یه ساعت بعدشم مرخص شد...
جمعه صبح ساعت 8 و نیم بود مامان قشنگ زنگ زد و گفت ساعت 10 باید یه جا همه جمع بشیم... مقصدمون هم جاده چالوس شده... دلم یه طوری شد... بخاطر ماشین... ولی گفتم به لطف خدا می ریم و چیزی نمیشه... تند تند برای شما فرنی درست کردم و بابا مهدی بهت داد و وسایلتو گذاشتم تو کوله پشتی و حاضر شدیم و رفتیم... سه تا ماشین بودیم... ما و مامان قشنگ اینا و خاله ندا اینا و خاله طاهره اینا... دایی اینا نیومدن به خاطر اینکه دایی حسین دو روز پیش آنژیوگرافی کرده بود و خب جاشون خیلی خالی بود...
رفتیم باغچه رستوران تیروژ... جای خوب و باصفا و خنکی بود... شما هم کلی کیف کردی...
تعجب نکن، سیم شارژر موبایلمون بازیچه محبوب شماست!!
خاله ندا عاشقته ...
از روز شنبه شما وقتی چهاردست و پا میشی پاهاتو 180 درجه وا میکنی و کم کم میشینی... ولی... ولی 180 درجه شده بودی و تا اومدم بگیرمت از پشت خوردی زمین... انگار همۀ دنیارو کوبوندن توی سر من... گریتو بند آوردم ولی دلهره و التهاب خودمو چی؟ سریع لباس پوشیدم که بریم پارک... نشستیم اونجا و یه خانوم پیر هم اومد کنارمون و کلی با هم حرف زدیم... بابا هم سر راه اومد دم پارک و ما رو سوار کرد...
دلشوره داشتم به خاطر ضربه ای که خورده بودی... همش صدقه میدادم...
روز یه شنبه می ترسیدم شما رو تنها بذارم برای همین که حال روحیم بد بود سریع آژانس گرفتم و راهی خونه مامان قشنگ شدیم... یه روز خوب بود... دلم آروم گرفت... الهی که سایشون همیشه روی سرمون باشه... بابا هم شب اومد و شام خوردیم و برگشتیم...
مامانم مراقب خودت باش، باشه؟