هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

نمایشگاه

1393/6/18 0:12
نویسنده : مامان نغمه
758 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترین پسر دنیا... سلام دوست داشتنی ترین پسربچه دنیا...

همش شمارو با این عبارات خطاب میکنم.. بابا هم همینطور...

قربون منشت برم آقاترین کوچولوی دنیا...

امروز بابایی زود اومد و با هم رفتیم نمایشگاه مادر و کودک و نوزاد... پارسال که رفتیم شما توی دلم بودی و امروز توی کل زندگیم داری نفس میکشی... یه آتلیه بود ازت عکس گرفتن و قرار شد ایمیل کنن... یه غرفه معاینه چشم داشتن و انجام دادیم برات... بی بی انیشتین برات خریدیم... یه سری پوره های میوه و سبزیجات که از ترکیه خریده بودم دیدم ایرانیش هم تولید شده و سریع برات خریدم البته قبلش تست کردیم دوست داشتی و بعد خریدیم... چند تا کتاب... مایع لباسشویی... اینا سهمیه این نمایشگاه بود... در مورد صندلی ماشین هم تقریبا به قطعیت رسیدیم و ایشالا به زودی می خریمش...

 

قربون بستنی خوردنت بشم عزیزدلم...

 

گل پسر مامان...

این روزا تا چشممو می چرخونم از یه طرف خونه در میای... شیطون بلای من، عاشق سیم و آینه و هر نوع وسیله الکترونیکی هستی... میری جلوی آینه قدی و هی سرتو کج میکنی و خودتو نگاه میکنی... بعد من میام کنارت و کلی باهات حرف می زنم و خوشت میاد... با لگوهات بازی میکنی البته هنوز بلد نیستی باید باهاشون چیکار کنی فقط هی تو دستت این ور اون ور میکنی... البته من میشینم کنارت و شما هم نگاه میکنی به بازی با لگوها... ولی خب زود خسته میشی... راستی، عاشق بطریهای نوشابه و دلستر و اینا هستی!! که هی باهاشون بازی کنی... هی می ری سمت دی وی دی و رسیور و میخوای دکمه هاشو فشار بدی و من هی محکم بهت میگم نه! دکتر هولاکویی میگه قاطع نه بگین... و صد البته وسایل خطر رو دور کنین نه اینکه هی به بچه بگین نکنه! منم سعی میکنم فقط برای آموزش گاهی نه به شما بگم... تا می ری سمت دی وی دی با یه چیز دیگه مشغولت میکنم... امروز پتو انداختم رو دی وی دی و در کمال تعجب دیدم پتو رو کنار زدی... این یکی از بازیهای استعداد یابی و هوش سنجی مربوط به سن شما بود و من خیلی خوشحال شدم... می ری سمت شوفاژ و هی می زنی روش... نمی دونم از چیش خوشت میاد... عاشق کنترلهایی... گاهی میکوبونیشون روی صورتت ولی چون خودت می دونی که کار خوبی نبوده جیکت در نمیاد!!!

 

 

فدای پسر گلم بشم الهی... امروز با کتاب داستانت عالمی داشتی، انگار می خوندیش، با یه اصوات جدید و بامزه کلی قربونت شدم همون موقع...

یه پشه نابکار اومده تو خونمون، هیچ جوری پیداش نمی کنیم، دستگاه ویپ هم داریم ولی قرصشو گم کردیم تو اسباب کشی... سه قسمت صورت شما رو نیش زده پشۀ لعنتی...

راستی...

امروز برای اولین بار من و شما با هم رفتیم پارک دم خونمون... کالسکه رو برداشتم و راهی شدیم... اول خواستم برم نمایشگاه لوازم تحریر که اونم همونجاست، ولی گفتم حالا که می خوایم یه نمایشگاه دیگه هم بریم الکی خسته نشی... با هم لای گیاها قدم زدیم و برات شعر خوندم، شمام آقا بودی و تحمل کردی... و همین رسیدیم خونه بعد از مدتی خوابیدی... ایشالا اگه مامان تنبلی نباشم هر روز دوست دارم اینکارو تکرار کنم...

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان بهراد
18 شهریور 93 0:33
وای که من چقدر دوست داشتم این نمایشگاه رو برم پسر بچه و شیطونیاش
مامان نغمه
پاسخ
ایشالا سال دیگه عزیزم
مامان ماهان
18 شهریور 93 11:41
آفرین به گل پسری که مامانش و اذیت نکرده.. نغمه جون پس عکسای هیرادجوووونی کو؟
مامان نغمه
پاسخ
میذارم عزیزم کامی وصل نشده هنوز با گوشی میام حجم عکسا بالاست