چند روز شلم شوربا!
یه روزایی توی زندگی هست، آدم میگه بذار خسته بشم، بذار پسرم اینقد نق به جونم بزنه و گریه کنه و شیر بخواد و نذاره بخوابم که نا نداشته باشم... ولی... ولی فقط سلامت باشه...
خونۀ خاله ندا رفتیم... خیلی هم خوش گذشت...
حموم چهل روزگی هم بسلامتی رفتیم... گل پسرم عاشق حمومه، به استثنای آب ریختن روی سرش
منم رفتم پیش دکترم و معاینم کرد و تست پاپ اسمیر هم برام انجام داد... با اینکه حس عذاب وجدان از تنها بودن آقا هیراد داشتیم، ولی رفتیم مرکز خرید میرداماد که نزدیک مطب دکترمه... دو تا پالتو هم توی حراج اونجا برای خودم خریدم و دلی از عزا درآوردم! ولی بعدش انگار یه چیزی گم کرده باشیم سریع دربست گرفتیم و برگشتیم خونۀ مامان قشنگ... بازم یه شب دیگه اونجا موندیم و برگشتیم خونمون...
خونۀ مامانی سوسن رفتیم... اونجا هم خوب بود...
آره هیراد خان...
شب یکشنبه شما دل درد گرفتی... دور از جونت مثل مار به خودت می پیچیدی... یه قاشق عرق نعناع و یه قاشق گریپ میکسچر بهت دادم و کمی بعد با صدای سشوار تونستیم بخوابونیمت...روز یکشنبه بود... صبح زود قبل از رفتن بابایی که اومدم شما رو تعویض پوشک کنم چشمم به یه جوش گندۀ بدجنس در باسنت افتاد! بعدم که از دو روز پیشش تک و توک سرفه می کردی!چند روزم بود پی پی نازت سبز شده بود!! این شد که با بابایی تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر... خدا رو شکر دکتر شما هم هر روز مطبه، هم دو شیفته! هم صبح، هم عصر... این بود که بابایی نرفت سرکار و کمی تونستیم شما رو بخوابونیم و خودمونم بخوابیم و البته که من تندی دویدیم کارای عقب موندمو انجام دادم بعدم حاضر شدیم پیش به سوی مطب... اونجا با دو تا از مامانا که نی نی هاشون از شما بزرگتر بودن کلی حرف زدیم... دکتر قد و وزن شمارو اندازه گرفت... دکتر گفت پی پی سبز به تنهایی نشونه ای نیست... معاینات سرماخوردگی شمارو هم انجام داد... مشخص شد سرفه های شما یا منشاش آلرژیه یا اینکه... بله دکتر گفت شومینه رو نباید روشن کنیم... برای جوش شما هم گفت خوب شد زود بردیمت... وگرنه اگه درمان نشه کورک میشه... (خدای نکرده)... از اونجا راهی خونه مامان قشنگ شدیم... و قرار شد تا شب بمونیم، ولی بعدش تصمیم گرفتیم شبم بمونیم، با بابایی رفتیم وسایلمونو آوردیم که فرداشم شما رو حموم کنیم... بدینسان بازم تا آخر روز چهارشنبه اونجا موندیم خب چیکار کنم از وقتی شما دنیا اومدی اصلا اونجا صفای دیگه ای داره، بیشتر از قبل... از ته دلم میگم اینو...
ماجرا به اینجا ختم نمیشه که... همون روز چهارشنبه شما تا ساعت 10 صبح خوابیدی... بعدم خیلی کم شیر خوردی! شیرخشکم نخواستی، شبشم تا صبح بیدار نشده بودی و من خودم دو بار بهت شیر داده بودم، این شد که از استرس داشتم می مردم که چرا اینطوری شدی؟ هی باهات حرف می زدم هی ازت می خواستم بیدار بشی... گفتم بهترین راه اینه که قطره های ویتامین و آهنتو بهت بدم بلکه گریت بگیره!! اما بازم گریه هات در حد نق بود! خلاصه دیگه... گریه می کردما! که چرا... خاله ندا گفت شاید قندت افتاده، کمی بهت آب قند دادیم و نیم ساعت بعد بهتر شدی خدارو شکر... وقتی رسیدیم خونۀ خودمون، وقتی پی پی شما رو عوض کردیم دیدیم چقده آبکیه! این ما رو ترسوند که نکنه اسهال گرفته باشی... به خاله ندا گفتیم گفت زنگ بزن بخش نوزادان بیمارستان، و اونام گفتن دکتر باید ببیندش! به دکتر خودتم زنگ زدیم منشیش گفت باید بیارینش! البته دیگه نمیشد بریم پیش دکتر خودت چون ساعتش دیر بود... خلاصه مام لباس تن شما کردیم دوباره و به مامان قشنگ هم گفتیم آماده باشه که با ما بیاد! رفتیم بیمارستان کودکان تهران... دکتر گفت هم می تونه عفونت ادرار باشه هم روده! باید آزمایش ادرار و مدفوع بدین... خلاصه وسایل بهمون دادن که تو خونه نمونه بگیریم و ببریم... و چه مصیبتی بود این بخش! بهتره جزییاتشو نگم! ساعت 11 شب بابایی راهی بیمارستان شد تا نمونه هارو بده... و فردای اون روز بخش اولیۀ آزمایش آماده بود که مامان قشنگ بنده خدا اومد خونمون پیش شما موند و من رفتم... کلی نذر و دعا کردم... و خب خداروشکر مشکلی نبود...
اما واقعا چه اضطرابیه مادری... پدری... این وسط اگه حساس هم باشی دیگه بدتر... راستش خیال میکنم حساسیتام داره از مرز طبیعی خیلی رد میشه! باید یه مشاوره برم... همش با خودم میگم نکنه دکتر نفهمه، نکنه آزمایشگاه اشتباه کنه! به همه اعتمادمو از دست دادم حتی به چشمای خودم، یعنی وقتی یه چیزی رو می بینم هی از همه سوال میکنم تا بلکه اونام تایید کنن، بازم آروم نمی گیرم! حال خوبی نیست... هی میخوام به بی خیالی بسم هی نمیشه و بدتر از اون ور می افتم...